سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 90 آذر 17 توسط فاطمه ایمانی | نظر

اول محرم که شد همسرم گفت بعد از ظهر میریم روستا پیش خانوادم ... گفتم چرا؟ گفت تا شب یازدهم محرم هر شب تو هیئت روستامون مراسم داریم و من مداحی میکنم؛ و از طرفی چند تا مجلس دیگه هم در روستاهای اطراف روستای خودمون دارم و یک مجلس هم تو شهری که نزدیک روستامونه دارم.

از شهر ما تا روستاشون حدود یک ساعت با ماشین فاصله است.

گفتم: یعنی هر روز باید راه بیافتیم تو جاده؟! میدونی چقد هزینه برداره! تو هم که برای مداحی کردنت پولی نمی گیری که هزینه بنزینت حداقل در بیاد! اصلا فکر سهمیه بنزینش رو کردی! کارتت تموم میشه! سه ماهه که بخاطر همین سهمیه بنزینت که نمیرسه نرفتم دیدن خانواده ام ! خب چرا همین جا تو شهر خودمون مداحی نپذیرفتی! تو که یکسره باهات تماس می گرفتند دعوت میکردند بری مجالسشون مداحی کنی! از هیئت رزمندگان گرفته تا ...

گفت: اینجا به اندازه ی کافی مداح داره ولی اون طرف محرومه و بیشتر به ما نیاز دارند. اونا مثل هر سال منتظرند که من برم براشون مداحی کنم. نگران هزینه اش هم نباش! این همه دارند برای امام حسین علیه السلام خرج می کنند ... منم بلکه از همین طریق بتونم سهمی در برپایی مجالس عزای امام حسین علیه السلام داشته باشم. من حنجره ام را وقف اهل بیت علیهم السلام کردم و اولویت اولم محروم ترین جاها برای مداحی است.

هر روز بعد از ظهر راه میافتادیم میرفتیم روستا ... من پیش خانواده همسرم می موندم و ایشون می رفت چند تا مجلسی که داشت و آخر شب ساعتای ده و نیم یازده برمیگشت و دوباره جاده و رسیدن به خونه مون. و فردا بعد از ظهر دوباره راه میافتادیم توی جاده ...

هر شب چند تا مجلس داشت ... بعضی شب ها همراه همسرم به مجالسش می رفتم ... ولی دو تا مجلس بود که من رو با خودش نمی برد و میگفت تو استراحت کن پیش خانوادم باش تا بر میگردم.

شب شام غریبان بانی آخرین مجلس روستا همسرم و پدرش و یکی از برادرانش بودند. حدود ساعت هشت شب مجلس تموم شد. همسرم گفت تو پیش خانوادم بمون من برم اون دو تا مجلس و برگردم. گفتم شرمنده امشب دیگه نمی مونم باید منم با خودت ببری! گفت فاطمه اونجا محروم تر از روستای خودمونه نمیخوام اذیت بشی!

گفتم اذیت نمیشم مگه پشت کوهه که انقد میترسی من اذیت بشم!

بالاخره راضی شد منم با خودش ببره. روستایی که فقط بیست دقیقه با روستای خانواده همسرم فاصله داشت. ولی ...

وقتی به روستا رسیدیم همه جا تاریک بود. صاحبخانه با چراغ قوه به استقبالمون اومد و من از همسرم جدا شدم. خانه ای که با آجر و سیمان ساخته شده باشه نمی دیدی! هر چی بود کپر و کنتوک بود که از حصیر خرما ساخته شده بود. یه توپ حصیری هم بود که من را به اونجا بردند. تاریک بود و نور چراغ نفتی کمی اتاق حصیری را روشن کرده بود. حدود ده نفر داخل اتاق بودند. بوی نفت توی اتاق پیچیده بود و آزارم میداد. سعی کردم تحمل کنم ولی نتونستم بیشتر از 5 دقیقه تاب بیارم و از توپ حصیری زدم بیرون! نه اینکه خوشم نیاد ها! اتفاقا خیلی خوشم میاد از این فضاهای ساده! ولی من به بوی نفت خیلی حساسم و حالم بد میشه ... این را به صاحبخانه گفتم ... گفت باشه بیا بریم تو کَپَر کناری اونجا چراغ نفتی روشن نیست و چراغ باتری روشنه اذیت نمیشی...

گفتم شما برق ندارید! گفت نه! به ما برق نمیدن میگن جمعیتتون کمه! ما فقط آب لوله کشی داریم ولی همین آب هم ماه محرم قطع میشه برامون! گفتم چرا؟ گفت با مسؤولش دعوا کردیم سر امکاناتی که بهمون نمیدند! اونم لج کرده هر سال محرم که میشه چون میدونه مراسم داریم آب رو قطع میکنه که مثلا تلافی کنه دلش خنک بشه ...

فکر کردم شوخی میکنه ولی بعد که از همسرم پرسیدم گفت قضیه درسته و واقعا اینطوره ... باورم نمیشد میون مسلمونا کسی پیدا بشه که انقدر بد ذات باشه که ماه محرم آب را به روی این روستایی های بیچاره ببنده که مجبور باشند برند از سر موتور زمینشون آب بیارند!

کاش مسؤولینی که میگن مشکلات بیشتر روستاها را برطرف کردند قدری به فکر باشند و به روستاهای شهر و بخش مربوط به خودشون بیشتر رسیدگی کنند. باورتون میشه هنوز در این ایران ما روستاییانی باشند که در کپر و کنتوک و چادر زندگی کنند! بدون آب! بدون برق!!!

خلاصه مجلس برگزار شد با سادگی تمام ... به جرأت میتونم بگم محروم ترین مجلس عزایی که در طول زندگیم شرکت کردم مجلس شام غریبان امسال در جمع روستاییان محلی جنوب کرمان بود ... انسانهایی ساده و بی ادعا ...

امام حسین علیه السلام مظلوم است و در این شکی نیست ... ولی چه عزّت و عظمتی داره این امام عزیز که در محروم ترین جاها نیز به یادش مجلس عزا می گیرند. خواهر و برادر مسلمانم هیچ وقت از مجلس عزای حسینی روی گردان نباشید و دیگران را نیز تشویق به این امر نکنید.

میدونم که الان بعضی مجالس فقط به نام حسین علیه السلام برپا میشه ولی بویی از حسینی بودن درش استشمام نمیشه! نمیشه منکر وجود چنین مجالسی شد! ولی این دلیل نمیشه که بگید تو خونه بشینیم و به حسین علیه السلام فکر کنیم بهتره از اینه که بریم مجلس امام حسین علیه السلام بخاطر اینکه خودی نشون بدیم و نذری بگیریم! خب شما نیتت این نباشه! نیتت کربلایی شدن باشه... حسینی شدن باشه ... حسین شناسی باشه... اصلا نیتت سیاهی لشکر برای حسین باشه ... نگید مجالس عزاداری به درد نمیخوره! همین مجالس عزاداری امام حسین علیه السلامه که اسلام رو زنده نگه داشته .... مگر نه اینکه حضرت امام خمینی رحمة الله علیه فرموندند:« این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است. »

شما هم در مجالس عزاداری محرم و صفر شرکت کنید و هم به امام حسین علیه السلام فکر کنید و سعی کنید بیشتر بشناسیدش! این مجالس را در نظر مردم کمرنگ نکنید! نگید امام حسین علیه السلام هم خودش از برگزاری این مجالس ناراحته! بجای امام حسین علیه السلام حرف نزنید! اینقدر با عینک بدبینی به مجالس عزاداری محرم و صفر نگاه نکنید!

منم قبول دارم که ما به اون اندازه که در برپایی مجالس محرم و صفر تلاش کردیم، در امر شناخت اهداف امام حسین علیه السلام تلاش نکردیم. ولی باید مشکل را پیدا کرد و فرهنگ سازی کرد تا امام شناخته بشه ... نه اینکه کلّاً از همه چیز برید فقط بخاطر اینکه امام مظلوم مانده... بخدا قسم اگر بخواهید دست از مجالس عزاداری بکشید مطمئن باشید اماممون از اینی که هست هم مظلوم تر میشه!

**********************************************

پی نوشت:

1. این مطلب را بیشتر بخاطر نوشته ی یکی از دوستانم نوشتم که مطمئنم خودش هم در مجالس عزاداری شرکت میکنه ولی نوشته اش ممکنه دید بعضی ها را نسبت به مجالس عزاداری عوض کنه.

2. تو این محرم زیاد دیدم که برخی وبلاگ نویسان به مداحان توهین کردند و گفتند پولکی شدند و میلیونی مداحی می کنند. بزرگواران حواستون باشه که همه اینطور نیستند ها!

**********************************************

مطالب قبلی من درباره محرم:

محرم و انواع غذاهای نذری

عامل اصلی قیام امام حسین علیه السلام چه بود؟

وصف ابا الفضل العباس علیه السلام

درسی که من گرفتم

فقط و فقط حسین علیه السلام

فلسفه زیارت عاشورا

 




نوشته شده در تاریخ شنبه 90 آبان 14 توسط فاطمه ایمانی | نظر

دیروز مجلس چهلم یکی از آشنایان دور همسرم بود. معمولا وقتی به مجلس ختم میرم قرآن هایی که حزب حزب مجلّد شدند را میذارند وسط هر کسی یک حزب یا بیشتر میخونه هدیه به متوفی میکنه و یه ختم قرآن در اون مجلس نثار روح متوفی میشه. و فاتحه و صلوات و غالبا مداحی و سخنرانی.

ولی تو مجلس دیروز هیچ خبری از این چیزایی که گفتم نبود. حتی یه قرآن هم وجود نداشت. نه سخنرانی نه مداحی ... فقط نوار معروف " إذا الشمس کوّرت ... " استاد عبد الباسط از بلندگو پخش بود و هر کی با کنار دستیش مشغول صحبت بود، انگار نه انگار که مجلس ختمه و حداقل به احترام قرآنی که داره پخش میشه ساکت نبودند.

قرآن کوچیکمو از کیفم در اوردم و سوره ای قرائت کردم و هدیه کردم به متوفی. خیلی ها از همون ابتدا که وارد مجلس شدم یه بند به من نگاه می کردند و چشم ازم برنمی داشتند و در گوشی با هم صحبت می کردند. ولی تابلو بود که درباره ی من صحبت می کنند. حتی یه نفر از اون سمت مجلس بخاطر ستونی که مانعش بود و نمیتونست درست منو ببینه هی خم میشد و به من نگاه میکرد. به فامیل همسرم که همراهم بود گفتم اینا چرا چشم از من برنمیدارند؟!  گفت خب تازه عروس و تازه وارد به این طایفه ای همه شون دوس دارند ببیند عروس جدید چه شکلیه. گفتم حالا خوبه که سه ماه و نیم از عروسیمون میگذره. هر چی هم که باشه نباید اینقد تابلو به من نگاه کنند و چشم ازم برندارند. چقد بده زیر ذره بین باشی و نتونی هیچی بگی ...

اذان ظهر شد و هر کسی در گوشه ای از مجلس نمازش را خوند و دوباره هم همه ی گفتگوی خانم ها بلند شد. به کنار دستی ام گفتم چرا قرآن نگذاشتند که برای متوفی ختم قرآن بشه اینطوری دیگه این همه شلوغ نبود مجلس و به این مرحوم بی احترامی نمیشد! گفت پیرمردی بوده فوت شده عمر خودشو کرده بوده.

کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم. یعنی مرده هم پیر و جوان داره؟!!!

ناهار را اوردند و بعضی ها حتی موقع ناهار خوردن هم سربه سر هم میگذاشتند و میگفتند و می خندیدند. واقعا مونده بودم این چه مجلس عزاییه! به عمرم همچین مجلس چهلمی نرفته بودم!

ناهار که صرف شد همه بلند شدند از مجلس خارج شدند. به همسرم گفتم این چه مجلس عزایی بود. هیچ ختم قرآنی برای اون مرحوم بنده خدا نگرفتند! حداقل تو یه مداحی میکردی دلم آروم میگرفت روز شهادت امام باقر علیه السلام هم بود. همسرم گفت قرار شده سر مزار زیارت عاشورا بخونم همون جا مداحی هم میکنم.

رفتیم به مزار و همسرم زیارت عاشورا خوند ولی جمعیت خیلی کمی از مجلس به مزار اومده بودند و خیلی ها بعد صرف ناهار تشریف برده بودند منزلشون.

نمیدونم به حال کی باید افسوس خورد؟! متوفی! خانواده ی متوفی و صاحبان عزا! یا مدعوینی که حتی ذره ای حرمت مجلس عزا رو نگه نداشتند فقط بخاطر اینکه مرحوم سنش بالا بوده و رفتنی بوده!

وقتی انسان دستش از دنیا کوتاه میشه دیگه پیر و جوان نداره. هر کسی باشه نیاز به خیرات دیگران و خصوصا بستگان درجه اولش داره. خیرات هم فقط مادی نیست میشه معنوی با ختم صلوات و قرائت قرآن باعث آرامش روح متوفی شد. ولی متاسفانه الان بیشتر مجالس عزای چهلم ما ایرانی ها فقط جنبه ی تشریفاتی داره که کسی حرف در نیاره و مردم بدونند که مجلسی برپا شد. حتی بعضی ها خیلی تجملاتی برگزار می کنند مجالس عزا را. کسی به متوفی که دستش از دنیا کوتاه شده و نیازمند حتی یک آیه قرآنه نیست! چرا باید 2 ساعت در مجلس ختم نشست و فقط به تلاوت حمد و سوره ای اکتفا کرد!





طبقه بندی: مجلس ختم
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90 مهر 3 توسط فاطمه ایمانی | نظر

به نام خدا

سلام

میخواستم درباره هفته ی دفاع مقدس بنویسم. خیلی فکر کردم که چی بنویسم.

همین ابتدا بخاطر طولانی شدن این پست عذرخواهی میکنم. چاره ای نبود این قلم بود که پیش می برد ...

ما عادت کردیم هر وقت میخوایم درباره ی دفاع مقدس صحبت کنیم یا مطالب کپی پیست درباره ی اتفاقات اون زمان در وبلاگمون بذاریم یا اینکه همش دیگران رو توبیخ کنیم و هی بگیم برای شهدا چیکار کردید؟ آیا حق شهدا رو درست ادا کردید؟! چقدر درباره ی دفاع مقدس می دونید؟! اصلا میدونید چرا جنگ شروع شد؟ کیا طرف حساب ما بودند؟!

اما این بار من میخوام از خودم بنویسم. خودم که بارها و بارها مورد مؤاخذه قرار رفتم که چرا درباره ی ارزشهات نمینویسی؟! چرا فراموش کردی که این وبلاگ رو برای چی راه اندازی کردی؟! مگه تو نمیخوای به عرش خدا برسی پس چرا غافل شدی  و هر چی دلت میخواد می نویسی؟!

راستشو بخواید من از اولشم هر چی دلم خواست در این وبلاگ نوشتم ولی بی هدف ننوشتم. من به هیچ کس اجازه نمیدم منو از انقلاب جدا کنه و فکر کنه یه بی خیالم که نشستم یه گوشه و دارم راحت زندگیمو میکنم و هیچی از دلاورمردی های رزمندگان و بسیجی های دفاع مقدس نمی دونم!

من تموم بچگیمو میون همین رزمندگانی که بعضی سینه چاکا ازش دم میزنند سپری کردم. می دونم ... می دونم که هر چی از شهدا بنویسیم بازم کمه! می دونم که جانبازان ما واقعا مظلوم هستند و کمتر کسی ازشون یاد میکنه! ولی من دوس دارم وقتی می نویسم این حس رو داشته باشم و با تمام وجودم درباره ی این عزیزان بنویسم! کاری که تا همین الان کردم! درسته که تعداد پست هایی که درباره ی شهدا و دفاع مقدس نوشتم نسبت به نوشته های دیگه ام خیلی کمتره! ولی هر چی که هست چیزیه که با تمام وجودم حس کردم! من اگه فقط درباره ی شهید شفیعی که بعد از شانزده سال جنازه اش سالم از زیر خاکهای عراق بیرون اومد و به وطن خودش برگشت نوشتم با تمام وجودم نوشتم! اگه از خاطرات شهید بابایی در وبلاگم نوشتم به این دلیل بود که با هر خطی که نوشتم اشک ریختم و از خودم خجالت کشیدم که نمیتونم حق مطلب رو درباره ی این بزرگواران ادا کنم!

درسته... بهتون حق میدم... من خیلی در این باره کوتاهی کردم... من حق مطلب را درباره ی دلاور مردیهای رزمندگان و شهدا و جانبازان ادا نکردم! ولی به خدا نتونستم! اعتراف می کنم کوتاهی از خودم بوده ولی تقصیری نداشتم چون باید دل بخواد تا دست به قلم بره! وقتی دل غرق دنیای فانی شده دستی که الکی به قلم بره هیچ وقت روی خواننده اش تاثیری نمیذاره! پس گذاشتم هر وقت دلم هواشونو کرد دربارشون بنویسم ...

وقتش رسیده که بنویسم ... میخوام درباره ی یک بسیجی بنویسم ... یه بسیجی که هنوزم زنده است و داره مثل بقیه ی آدما زندگی میکنه و هیچ فرقی هم با بقیه نداره ...

عضو بسیج که شد از شهر مقدس قم اعزام شد جنوب ... تو عملیات بیت المقدس شرکت داشت. میگفت خیلی از ما اسلحه نداشتیم و هر کی شهید میشد اسلحه اش به اونی که دست خالی بود می رسید تا بتونه دفاع کنه! بچه بسیجی های ما اینطوری از خاک وطنشون دفاع کردند با کمترین امکانات!

بعد عملیات اعزام شد به سپاه سقّز در استان کردستان ...

اون زمان اسم کردستان که میومد لرزه بر اندام همه میافتاد... نا امنی تو کردستان بی داد می کرد خصوصا تو بانه و سقّز که جزو شهرهای مرزی غرب کشور بودند ...

کومله و دموکرات هر شب به شهر حمله می کردند و باعث نا امنی شهر می شدند. مردم بی گناه رو به خاک و خون می کشیدند، خصوصا اگه می فهمیدند یکی از اقوام کُرد با سپاهی ها همکاری کرده به خونه اش حمله می کردند و تمام افراد خانواده اش را قتل عام می کردند.

همین نا امنی ها و حمله های هوایی پی در پی صدّام ملعون باعث شده بود که مردم شهر به روستاها و شهرهای دیگه پناه ببرند و تعداد اندکی از مردم در شهر باقی مانده بودند.

در چنین اوضاع و احوالی این بسیجی ما که حالا دیگه عضو سپاه شده بود و فعالیت در دو شهر سقّز و بانه بود، زن و چهار دخترش را به شهر سقّز امن اورد. نه اینکه دلش بخواد خانواده اش را در خطر قرار بده نه! همسرش اصرار داشت که در کنار شوهرش باشه! میگفت تو قم هم غریب هستم و تو نیستی زندگی خیلی بهم فشار میاره بدون حضور تو! اومد که هم سایه ی شوهرش بالای سرش باشه هم اینکه دلگرمی برای همسر رزمنده اش باشه تو اون دیار غربت که حتی نفس کشیدن هم جرأت میخواست!

باید با تمام وجود حسش کنی تا بفهمی من چی دارم میگم!

باید چهار تا دختر بچه ی قد و نیم قد  داشته باشی و شوهرت تو یه شهر مرزی که خطر هر لحظه تهدیدش میکنه باشه تا بفهمی اون زن چقد بهش سخت میگذشت! انقدر سخت که حاضر شد خطر را به جون بخره و عازم کردستان بشه تا کنار همسرش باشه!

کسی تا حالا از خانواده های رزمنده ها نوشته! چون توفیق شهادت پیدا نکردند و زنده موندند آیا نباید ازشون یادی بشه؟! خانواده های اونها خوش و خرم بودند؟! یا اینکه فکر میکنید الان کلی مزایا و امکانات دارند و خوش هستند و دیگه نباید ازشون چیزی گفت!

فقط کسی که تو دهه ی شصت کردستان بوده میتونه بفهمه من چی دارم میگم! کسی که بچه ی کردستان نباشه ولی بخاطر دفاع از میهنش، زمان جنگ را در کردستان سپری کرده خوب میتونه حرفای منو درک کنه!

سرمای سختی که شهر سقّز در اون زمان داشت هیچ شهری در کشور تجربه نکرده! تلویزیون که همیشه شهر سقّز را به عنوان سردترین شهر در اخبارش اعلام میکرد گواه بر این مساله است.

باید بودید و می دیدید همسر اون بسیجی صبح ها با تیشه به جون در ورودی خونه میافتاد تا بتونه یخ هایی که از سرما دور در خونه بسته شده بود و نمیذاشت در باز بشه را بشکنه و دخترانش رو راهی مدرسه کنه! به نظرتون تو سرمای 40 درجه زیر صفر میشه با یه چراغ نفتی علاء الدین خونه ای رو که تموم شیشه های پنجره هاش در اثر امواج بمباران ها شکسته و با پلاستیک و پتو پوشیده شده رو گرم نگه داشت! اونم با دو تا پتویی که زیر پاشون میانداختند! آخه موکت نداشتند! نه اینکه ندار و فقیر باشند ها! نه! خاصیت جنگ این بود که نا امنی و خطر جاده های کردستان اجازه نمیداد اونا بتونند وسایلشونو از شهر قم به کردستان بیارند. جاده های کوهستانی کردستان مملو از کمین کومله و دموکرات بود! چه رزمنده ها و سرداران دلاوری که در همین کمین های کوهستانی جان عزیزشون رو فدای اسلام و انقلاب کردند!

چهار تا خانواده توی یه خونه زندگی می کردند. هر کدوم یک اتاق داشتند. گاهی اوقات شدت درگیری ها به حدّی زیاد می شد که بیست روز میگذشت و بسیجی ما فرصت نمیکرد به زن و بچه اش که در همون شهر بودند سر بزنه و از بقیه سراغ خانواده اش را می گرفت و همین که می فهمید حالشون خوبه و هنوز زنده اند خیالش راحت میشد.

گاهی اوقات حملات و بمباران های هوایی باعث میشد خانواده ی این رزمنده هفته ها در پناه گاه های زیرزمینی تاریک عمومی شهر زندگی کنند. تجربه ی زندگی در پناهگاه های کوچیک، باریک و تاریک رو در کودکی داشتم. وقتی آب و مواد غذایی سهمیه بندی میشد و همه نگران بودند که کسی در پناهگاه بیمار نشه که دیگه مکافات میشد ...

خیلی حرفه حاضر بشی تو یه شهری که غریب هستی و نزدیک مرز عراقه و نا امن زندگی کنی! وقتی کومله و دموکرات تا کنار دیوار خونه ات بیاند و نارنجکی را هم محض دلخوشی بندازن تو حیاط خونه ات ولی از حکمت خدا نارنجک منفجر نشه ...

مشکلات مادی و معیشتی یک طرف ... فشارهای روحی و عصبی که به خانواده ی این رزمنده وارد میشد یه طرف ... هر لحظه منتظر یه اتفاق بودن و در ترس و وحشت به سر بردن چه حسی بهت میده! هر بار که هواپیمایی بر آسمان شهر نمایان بشه و بعد صدای انفجار مهیبی به گوشت برسه و از شدت انفجار که فرسنگ ها دورتر از تو بوده شیشه های خونه ات یکجا فرو بریزه چه حالی پیدا میکنی! تو غریبی توی اون شهر! فقط خدا رو داری و بس! نه مادری نه پدری نه خواهری نه برادری! فقط یک همسر داری که نتونستی جداییشو تحمل کنی و حاضر شدی بخاطرش این همه تنهایی و سختی رو به جون بخری چون هر دو با هدف مقدسی این راه را انتخاب کردید!

درست حدس زدید. این داستانی که براتون گفتم فقط قطره ای از اون چیزی بود که برای پدر و مادر من اتفاق افتاده بود و من فقط خاطرات کودکیمو ازش به یاد دارم.

از دیدگاه من مادرم یک قهرمان بود که تونست چنین وضعیتی رو سالهای سال تحمل کنه و پدرم را تنها نذاره. همیشه روز زن که میرسه تعدادی از بانوان رو به عنوان همسر نمونه معرفی می کنند. ولی نمیدونند که امثال مادر من کم نیستند که گمنام هستند و کسی از اونها یاد نمیکنه!

خیلی از نویسندگان و خبرنگاران به سراغ همسران شهدا و جانبازان می روند و خاطرات اونها را منتشر می کنند. اما کمتر کسی به سراغ همسران و فرزندان رزمندگان هشت سال دفاع مقدس میره! کمتر کسی میدونه خانواده های این بزرگواران در طول این دوران چه کشیدند و چگونه زندگی شون را سپری کردند!

من فقط قطره ای از دریای خاطرات اون زمان رو که کودکی چهار پنج ساله بودم رو براتون نوشتم. حرفهای ناگفته ای هست که مادر سالهاست در دلش نگه داشته و کسی ازش خبر نداره ... با خوندن و شنیدن هیچ وقت نمیشه اون صحنه ها  رو با تمام وجود درک کرد ...

پی نوشت:

امروز اولین روز شروع کار مدرسه هاست و شور و شوق سراسر وجود دانش آموزان و معلمان رو فرا گرفته ...

الان دو شبه که پشت سر هم خواب می بینم که سر کلاس درس دارم تدریس می کنم ، اما افسوس که خوابی بیش نیست ...

بعد از 6 سال تدریس موفق که همه ی شاگردانم از نحوه ی کلاس داری و تدریسم راضی بودند حالا باید بشینم در خانه و در حسرت تدریس بمانم ...

حتما میگید مگه انتقالی نگرفتی به شهری که بعد از ازدواج ساکنش شدی؟! باید عرض کنم که نیروی آزاد آموزش و پرورش حتی بیمه هم نمیشه چه برسه به اینکه انتقالی هم بهش بدهند! وقتی از یک شهر به یک شهر غریب می روم دیگه اون 6 سال تدریسی که در شهر قبلی داشتم فراموش میشه و میشم یه نیروی جدید که کمتر مدیری حاضر میشه بهش کلاس بده چون نمیشناسدش!

شش سال پیش در آزمون استخدامی آموزش و پرورش قبول شدم و حتی مصاحبه هم دادم و هیچ مشکلی نداشتم ولی نمیدونم چرا هیچ وقت اسامی پذیرفته شدگان نهایی رو به صورت عمومی اعلام نکردند و نامه های مکرّر من به آموزش و پرورش استان هیچ پاسخ قانع کننده ای به دنبال نداشت ...

 

بگذریم ... هر چه هست حکمت و مصلحت خداست ... همین که از زندگی مشترکم راضی هستم خدا را شکر میکنم.

لینک های مرتبط:

خاطرات کودکی من

خاطره انگیزترین عید من





طبقه بندی: کردستان،  دفاع مقدس،  رزمندگان
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90 مرداد 31 توسط فاطمه ایمانی | نظر

به نام خدا

سلام

شهادت مظلومانه مولای متقیان امیر المؤمنین حضرت علی علیه السلام را به همه ی مسلمانان جهان تسلیت می گویم.

در روز شهادت اولین امام شیعیان، تصمیم گرفتم وبلاگم را به کلام نورانی ایشان معطّر کنم.

شوخی بی جا :

خیلی وقتا افرادی را دیدم که با شوخی های بیجا باعث اذیت و آزار دوستان و اطرافیانشون شدند. وقتی بهشون تذکر دادم بهم گفتن خیلی بی جنبه ای که ظرفیت یه شوخی را نداری! ما فقط میخوایم چند دقیقه خوش باشیم و بخندیم منظور دیگه ای نداریم! مگه چه اشکالی داره کمی شوخی کنیم؟!

می دونید! من با شوخی مخالفتی ندارم چرا که حتی پیامبر اسلام صلوات الله علیه و آله نیز اهل شوخی کردن بودند و نمونه هایش را در کتابهای دینی خواندیم،ولی شوخی داریم تا شوخی! من نیز با شوخی دوستان شاد میشم و خودم نیز هر جا هستم سعی میکنم فضا رو شاد کنم، خصوصا جایی که فضا خشک و بی روح بوده کاری کردم که همه به نشاط اومدن ولی نه با شوخی های بی مورد!

ولی بعضی افراد معنی شوخی را درست متوجه نشده اند! گاهی حرف دلشون را با طعنه و به لحن شوخی به طرف مقابل منتقل میکنند. گاهی شوخی شوخی یه کتک مفصل به دوستشون می زنند و بدن بنده خدا رو کبود میکنند و عین خیالشون هم نیست که حقی رو ضایع کردند! گاهی شوخی را از حد میگذرونند و کار به توهین و تمسخر میکشه!

پیامبر اسلام صلوات الله علیه فرموده اند:

« من شوخی می کنم ولی جز سخن حق نمی گویم. » (1)

امام علی علیه السلام فرموده اند:

« شوخی ( بی جا ) کینه ها را در پی دارد. » (2)

***********************************

به نظر من شوخی که باعث خورد شدن شخصیت دیگران و تحقیر اونها میشه به بهانه ی خنداندن جمع !حتی اگه به ظاهر باعث ناراحتی هیچ کدومشون نشه تاثیر منفی خودش را در روح انسان میذاره. این مسأله را از کلام مولامون حضرت علی علیه السلام برداشت کردم که در حکمت 450 نهج البلاغه فرموده اند:

« ما مَزَحَ امرُؤٌ مَزحَةً الّا مَجَّ مِن عَقلِهِ مَجَّةً »

هیچ کس شوخی بی جا نکند ، جز آنکه مقداری از عقل خویش را از دست بدهد.

گاهی اوقات یک شوخی بی مورد باعث بروز اتفاقات جبران ناپذیری شده که جز غم و ناراحتی چیزی در بر نداشته. مطمئنن از این دست حوادث که با یک شوخی بی جا پیش آمده به گوش شما نیز رسیده! کاش قدری بیشتر به آموزه های دین مبین اسلام توجه کنیم تا دچار مشکلاتی که خودمون بیشتر از هر کس دیگه ای در بروزش مقصر هستیم نشویم.

اگر ما مسلمانان به اندازه ی ذره ای به کتاب آسمانی مون که کلام خدای داناست توجه و عمل میکردیم و کلام معصومین را در زندگی مون پیاده میکردیم زندگی مون خیلی شیرین تر از این چیزی میشد که الان داریم. دو شب قدر سپری شد و طبق روایات شب 23 سوم شب امضای تقدیر الهی ماست. در این شب های عزیز که سرنوشت ما رقم میخوره از خدای خوبمون بخواهیم که لذت بندگی را به ما بچشونه تا بتونیم درست زندگی کنیم و عاقبت به خیر بشیم.

پی نوشت:

(1) مناقب الامام أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب(ص)، ص 133.

(2) بحار الأنوار ،ج 47، ص 213.





طبقه بندی: شوخی بی جا
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90 تیر 5 توسط فاطمه ایمانی | نظر

ترویج بی فرهنگی در سریال ساختمان پزشکان

چقد اعصابم خورد میشه وقتی سریال ساختمان پزشکان رو می بینم. مشتری پر و پا قرصش نیستم که بخوام هر شب ببینمش ولی گاهی سفره شام و نشستن پای تلویزیون باعث میشه جهت سرگرمی هم که شده بعضی قسمتهاش رو تماشا کنم.

نقد این سریال را در سایت های مختلف خوندم و بهشون حق میدم. از قسمتی که امشب پخش شد کاملا تونستم بفهمم که چرا این همه نقد بر این سریال وارد شده! آدم هایی که در این سریال هستند دارند چه فرهنگی از ایرانی به نمایش میذارند؟! چی به مردم آموزش میدهند؟! این همه بودجه صرف شده برای چی؟!

پیرمردی که به اصفهانی های عزیز منتسب شده پاش لب گوره ولی انقد خسیسه و جونش به پول بنده! حاضر نیست حتی به فرزندان خودش هم پول بده! بقیه اهل خانواده ی افشار هم دست کمی از این پیرمرد ندارند. همه و همه به فکر پول هستند. نپذیرفتن رشوه از نظر تمامی افراد دور و بر دکتر ( از منشی دکتر گرفته تا همکارش و خانواده اش ) کاری قبیح و بی خردی است! حتی یک نفر پیدا نمیشه که به دکتر بگه آفرین خوب کاری کردی که رشوه نگرفتی! همه سرزنشش میکنند طوری که خودش هم پشیمون میشه که چرا رشوه را قبول نکردم!

پول به دست بیاد از هر راهی که شده! حروم و حلالش هم اصلا برای هیچ کسی مهم نیست! آخرش هم معلومه از همین جا! مطمئنن این جناب تاجیک که به اسم پولدار اومده در زندگی این خانواده، خوب سرشون کلاه میذاره و همون پس اندازی که دارند را هم از چنگشون در میاره و غیبش میزنه!

ولی حرف من فقط روی این قسمت سریال نیست! در بیشتر سکانس های این سریال بی فرهنگی موج میزنه! تبعیض بین فرزندان، توهین، دروغگویی، مسخره کردن، کلاه گذاشتن سر همدیگه، عدم گذشت و ایثار حتی میان اعضای یک خانواده و ...

آخه خندوندن ملت به چه قیمتی؟! چرا انسانی که میخواد شریف باشه و درست زندگی کنه و از راه حلال پول در بیاره همش باید تو سری خور و دست و پا چلفتی نشون داده بشه! هیچ کس قبولش نداشته باشه و همیشه حقش ضایع بشه! یعنی نمیشه آدم در عین محبوبیت بین اطرافیان و رعایت اصول اخلاقی در زندگیش پیشرفت کنه و با عرضه باشه؟!

جالبه که از دست اندرکاران همچین سریالی تقدیر هم میشه!

ساختمان پزشکان

 





طبقه بندی: ساختمان پزشکان،  عزت نفس،  فرهنگ
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90 خرداد 16 توسط فاطمه ایمانی | نظر

دو هفته ی قبل رفته بودم کرمان دیدن همسرم . رفتیم به منزل یکی از فامیلاشون. موقع نماز همسرم چون وضو داشت زودتر از من مشغول نماز شد و من تا رفتم وضو گرفتم و برای نماز آماده شدم ایشون نمازش به پایان رسیده بود. از اینکه همیشه همسرم یه پله جلوتر از من هست بهش حسودیم شد. البته حسودی که نه! میشه گفت غبطه!

مشغول نماز شدم. رکعت اول تموم شد، میخواستم به رکوع بروم  که یهو یه موش کوچولو از گوشه ی دیوار از پشت پرده اومد وسط اتاق تا حدود نیم متری سجاده ام. نمیدونستم باید چیکار کنم! من در حالت طبیعی اگه موش میدیدم جیغ که میزدم هیچ! بی حال هم میشدم و ضعف میکردم! حالا یک موش نازنین که شبیه خانم موشا بود روبروم ایستاده بود و من در حال نماز نمیدونستم باید چیکار کنم! نهیبی به خودم زدم که خیر سرت داری نماز میخونی! به خدا توکل کن و نمازت رو ادامه بده موشه که نمیخواد بخوردت! با ترس و لرز به رکوع رفتم و سعی کردم با بلند کردن صدام در حال رکوع به همسرم بفهمونم که موش تا نزدیکی ایشون رسیده ولی همسرم انقدر در فکر فرو رفته بود که اصلا حواسش به من نبود!

خانم موشه یه کمی وسط اتاق ایستاد و به شوهرم نگاه کرد، بعد راهشو گرفت و برگشت پشت پرده. تموم حواسم به پرده بود که دوباره برنگرده طرفم! نمازم شکسته بود و دو رکعتی زودی تمومش کردم. به همسرم گفتم پشت پرده یه موشه جونم به لبم رسید تا نمازمو خوندم برو بگیرش.

همسرم قیافه ترسونم را که دید خنده اش گرفت گفت خوبه هیولا ندیدی مگه چیه نمیخوردت که! گفتم نگو من انقد از موش میترسم که خدا میدونه! الان خیلی هنر کردم که نمازمو نشکستم!

رفت سمت پرده و فرش رو بالا زد. خانوم موشه فوری دوید طرف در حیاط، منم پریدم بالای مبل! موشه در رفت ولی من هنوز تنم می لرزید. ولی خداییش خودم مونده بودم که سر نماز چقدر شجاع شده بودم که نمازمو نشکستم.

نمازم رو دوباره خوندم چون احساس میکردم نماز قبلیم نماز از ترس موش بود و همه ی حواسم به موش روبروم بود ... اینم نماز خوندن من که ادعای مسلمونی دارم! باید از خودم خجالت بکشم که انقد جاهل هستم! خدا به فریادم برسه روز قیامت ...

 





طبقه بندی: نماز ، موش ، ترس
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 90 اردیبهشت 8 توسط فاطمه ایمانی | نظر

 

 

 

 





طبقه بندی: تصاویر ویژه فاطمیّه
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.