قربون چشمات برم چقدر برا من اشک ریختی؟ چقدر برا من گریه کردی؟
چقدر فضا ها برا من درست کردی من بیام؟ چقدر دنبالم فرستادی؟
چقدر حرف از خوبی های خودت زدی تا من بیام !
آقا جون! من اومدم. لابلای این خوبات نشستم. جوری من را تحویل بگیر آبروم نره. کم کم با تو انس بگیرم بیام بالا. یا بن الحسن من اومدم.
ای از مادر مهربانتر!
فرزند گنهکار تو اومده. هدیه برات آورده. می خواد دست تو را ببوسه. می خواد با تو آشتی بکنه.
یه جوری آقا جون تحویلمون بگیر کسی نفهمه ما بد بودیم.
یا صاحب الزمان!
پ.ن:
این هم یکی دیگه از درد دل های زنده یاد حاج آقا ابو القاسمی که فکر کنم حرف دل خیلی از ماست.
برای دانلود کلیپ صوتی این متن روی لینک زیر کلیک راست کنید و گزینه ی
save target as را انتخاب کنید.http://data.roozevasl.com/aftab/sound/clipa1.wma
ما یه لبخند حسینی نیاز داریم یا صاحب الزمان!
ما که هیچی ندیدیم، میریم و میاییم در و دیوار می بینیم؛
آقا تا کی؟ به کی این غم و غصه رو بگیم؟
یه جاهایی ما را راه بده . یه شیرینی هایی را به ما بچشون؛ اگه کل عالم ما را مسخره بکنند بازم ما در خونه ات بمونیم و بگیم ما چشیدیم ، شما نچشیدید.
هر چند یه چیزایی به ما چشیدی که هر جمعه شب آواره ی مجالس تو میشیم. هر چند ما را در به در خودت کردی.
اما آقا قرار شد یه حساب دیگه روی ما بکشی! قرار شد ماه رمضان که اومد خدا ما را باغ های جدیدی نشون بده؛ اون چیزایی رو که ندیدیم تا به حال.
تو برامون واسطه شو! چقدر ما تو را دوست داشته باشیم؟
انقدر دوست داشته باشیم که برات بمیریم خوبه؟
تو بگو ! ما برات می میریم. ما آماده ایم. ما برا مردن آماده ایم.
راستش را بخواهی آقا جون! نمی دونیم باید چی کار بکنیم! بلد نیستیم. غفلت های دور و برمون هم انقدر زیاده که تا بخواهیم چشممون را باز بکنیم باختیم.
یا صاحب الزمان! آقا جان!
بیا که وقت تو بسیار و وقت ما تنگ است.
معلوم نیست تا کی زنده ایم.
آقا جان! جون عمه جانت زینب بیا ! جون عمه جانت زینب نگامون کن!
پ.ن:
متنی که خواندید متعلّق به زنده یاد حاج آقا ابو القاسمی هست که معرف حضور همه ی شما هستند.
برای دانلود کلیپ صوتی این متن روی لینک زیر کلیک راست کنید و گزینه ی
save target as را انتخاب کنید.http://data.roozevasl.com/heyat/sound/clip2a.wma
ساعت دوازده شب بود.
پسر در خواب ناز بود که دوستش بهش تک زنگ زد.
بلند شد آبی به صورتش زد و رفت جلوی در.
مادر: این وقت شب کجا داری میری عزیزم؟
پسر: زود میام مامان. دو دقیقه دیگه بر می گردم. دوستم اومده دنبالم کارم داره.
مادر: عزیزم با این پسره نگرد. اون چهار پنج سال از تو بزرگتره. اخلاق و رفتارش به تو نمیخوره.
پسر: مامان تو رو خدا دوباره شروع نکن! زود برمی گردم. قول میدم نیم ساعت دیگه توی رختخوابم باشم.
نیم ساعت شد یک ساعت و پسر نیومد. مادر داشت از نگرانی دق می کرد. دلشوره ی عجیبی داشت. ساعت یک نیمه شب بود.
هیچ کس خبر از دل پر درد مادر نداشت. جگر گوشه ای که با خون دل بزرگ کرده بود به خاطر عشق سرعت پر پر شد.
فردای اون شب، جنازه ی بی جان و تکه تکه شده ی پسر بر روی دست ها تشییع شد. هجده سال بیشتر نداشت.
با دوستش که اومده بود دنبالش ساعت دوازده شب رفتند ماشین سواری. هر دو تا عشق سرعت بودند.
رفتند که نیم ساعتی توی خیابون های خلوت شهر صفا کنند ولی با سرعت دویست تا به درختی برخورد کردند و ...
ساعت دوازده شب از رختخوابش بلند شد و رفت تا کمتر از پانزده دقیقه بعدش در رختخواب ابدیش بخوابه.
( این جریان همین پریشب در همسایگی مون اتفاق افتاد. )
اعیاد شعبانیه را به تمام مسلمانان جهان و به ویژه به خوانندگان محترم وبلاگم تبریک می گویم و امیدورام بهترین خیر و برکات در این ماه عزیز نصیبتان گردد.
درباره زیارت عاشورا برای خیلی ها سؤال پیش اومده که این زیارت از طرف چه کسی صادر شده؟ کدام یک از معصومین این زیارت را خوانده و از او دست به دست به ما رسیده؟
در جواب باید گفت که زیارت عاشورا از جانب معصومین علیهم السلام خوانده نشده بلکه این زیارت، حدیث قدسی است که اولین بار توسط جبرئیل از جانب خداوند متعال بر امام حسین علیه السلام خوانده شده است.
« السلام علیک یا أبا عبد الله »
هنگامی که امام حسین علیه السلام به دنیا آمدند، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم ایشان را در آغوش گرفتند و فرموند: « السلام علیک عزیز علی یا أبا عبد الله »
« أبا عبد الله » را پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله و سلّم به امام حسین علیه السلام نسبت داد. در اینجا « پدر » یعنی « مربّی ـ تربیت کننده ».
کلمه « سلام » یکی از نام های خداوند است. در کلمه « سلام » هم آرزو است هم دعا.
« سلام » به معنی آرامش و امنیت است. وقتی به کسی سلام می کنیم یعنی به آن شخص می گوییم تو از طرف من در امن و آسایش هستی و از جانب من ضرری به تو نمی رسد.
وقتی ما در زیارت عاشورا به امام حسین علیه السلام، سلام می کنیم در واقع می گوییم که ای امام عزیز تو از طرف من در آسایش و امنیت هستی و از من ضرری به شما نمی رسد.
آرامش و آسایش امام در صورتی است که ما راه و هدفش را ادامه دهیم و از گناه و معصیت دوری کنیم. بنابر این اولین شرط درک امام حسین علیه السلام و ادامه دادن راه ایشان، دوری جستن از گناه و معصیت است.
اگر قرار باشد برای میلاد ایشان یک روز شادی کنیم و برای شهادت جانسوزشان دو ماه عزاداری کنیم ولی غرق گناه و معصیت باشیم و فقط به گریه و زاری برای ایشان اکتفا کنیم ولی به واجبات و محرّمات دینمان توجهی نکنیم، هرگز نمی توانیم ادعای شیعه بودن داشته باشیم.
پ.ن:
توفیقی نصیبم شد و چند روزی مهمان امام رضا علیه السلام بودم. دعا گوی همه ی دوستان در حرم رضوی بودم.
امروز داشتم طبق معمول یکی دیگه از جلسات درس لمعه را گوش می دادم.( آخه به صورت غیر حضوری با سی دی آموزشی میخونمش )
بحث رسید به نمازهای نافله. ناخودآگاه خاطره ی زمستان 83 برام زنده شد.
با اجازه خانواده به همراه دوستم و خانواده اش که مستأجرمون بودند راهی مشهد مقدس شدیم. خانواده بسیار ساده و متدیّنی بودند. مدتی هم باهاشون زندگی کرده بودم و اونها من را عضوی از خانواده شون می دونستند. من، دوستم طاهره سادات ( که از خواهر هم بهم نزدیکتره )، خواهرش و پدرش و مادرش رفتیم تهران و از اونجا سوار قطار شدیم. اواسط راه قطار برای نماز مغرب و عشاء در یکی از ایستگاه ها ایستاد. قبل از اینکه پیاده بشیم طاهره سادات گفت: حواستون باشه. اینجا مثل اتوبوس نیست که اگه جا موندی صدات کنند و برات معطل بشوند. اگه جا بمونیم بیچاره شدیم. باید نمازمون را بخونیم و سریع برگردیم به قطار.
مسیر طولانی را باید طی می کردیم تا به زیرگذری که کلی پله میخورد برسیم و بعد از اون از کلی پله دیگه بالا بریم و باز یه مسیر طولانی دیگه را طی کنیم تا برسیم به نمازخونه. پدر و مادر طاهره سادات پیر بودند و واقعا سختشون بود اون مسیر را طی کنند ولی چاره ای نبود. بندگان خدا بدو بدو راه میومدند که از بقیه جا نمونند.
خلاصه نماز را به سرعت خوندیم و اومدیم جلوی در آقایون منتظر پدر طاهره سادات شدیم. ولی هر چی صبر کردیم نیومد بیرون. طاهره سادات گفت: شاید چون من سفارش کردم زود برگردیم پدرم خودش برگشته به قطار.
برگشتیم به قطار ولی پدرش نیومده بود. سوت قطار به صدا در اومد و مأمور قطار در واگن را بست که ناگهان از پنجره ی قطار دیدیم پدر طاهره سادات تازه از نمازخونه بیرون اومد.
طاهر سادات شیشه پنجره را پایین کشید و فریاد زد. بابا بدو! قطار داره حرکت می کنه.
ولی امکان نداشت پدر طاهره سادات با اون درد پایی که داشت بتونه بدوه و به قطار برسه.
دویدیم سمت در قطار و به مأمور قطار التماس کردیم در را باز کنه. گفت: نمیشه. قطار تا چند دقیقه دیگه حرکت میکنه.
اشکم در اومد گفتم: آقا تو رو خدا در را باز کن! بابامون جا مونده. یکیمون باید بره بیاردش.
مأمور قطارگفت: اشکالی نداره گم که نمیشه. اگه جا موند با قطار بعدی خودش را میرسونه. گفتم:اون پیره. نمیونه تنهایی بیاد.
خلاصه به هر زحمتی بود راضیش کردیم در را باز کنه. خواهر طاهره سادات پرید پایین و بدو بدو رفت سمت زیر گذر. پدرش رسیده بود به پله ها ولی دیگه نایی براش نمونده بود که از پله ها بیاد بالا و نیم خیز به زور خودش را می کشید بالا. خواهر طاهره سادات رفت کمکش.
من و طاهره سادات را بگو از پنجره قطار نگاه می کردیم و اشک می ریختیم و خدا خدا می کردیم قبل از حرکت قطار برسند. ولی...
قطار حرکت کرد و ما بلند بلند شروع کردیم به گریه کردن. حالا کی می تونست جلوی ما رو بگیره. قطار را گذاشته بودیم روی سرمون.
مأمور قطار اومد و گفت: خانوما ناراحت نباشید اونا خودشون را به آخرین واگن رسوندند و الان توی قطار هستند.
انگار که دنیا را به ما داد اونقدر که خوشحال شدیم.
بعدا که پدرش و خواهرش به ما رسیدند، علت تأخیر پدرش را جویا شدیم. گفت: آخه مگه میشد نمازم را بخونم و نافله اش را نخونم.
گفتیم: خدا خیرت بده باباجون! نافله که تو سفر لازم نیست بخونی. تازه تو این شرایط که ما این همه سفارش کردیم سریع برگردید شما واجب بود نماز مستحب هاتون را بخونید و اینقدر ما را حرص و جوش بدید!
پدرش اون روز خنده ای کرد و گفت: شما جوونای امروزی چقدر بی طاقتید. حالا جا می موندم مگه چی میشد. دنیا که به آخر نمی رسید.
ما رو بگو. هنوز داشتیم حرص و جوش می خوردیم که عجب کولی بازی تو قطار در آوردیم و حالا چی داریم می شنویم!
خنده پدرش باعث شد که ما هم به رفتارمون بخندیم. طاهره گفت: بابا نمیدونی این فاطمه چه جوری دست و پا میزد که از قطار بپره بیرون. هی می گفت بابام جا مونده. هر کسی نمی دونست فکر میکرد تو بابای اونی نه ما.
ایستگاه بعدی که قطار برای اقامه نماز صبح ایستاد. پدر و مادرش همون جا جلوی در قطار یه زیرانداز انداختند و نمازشون را خوندند.
پدری که طاقت جا موندنش از قطار مشهد را نداشتیم، به سفر مکّه رفت و هرگز برنگشت.
چند روز قبل از عید قربان 85، مقابل خونه ی خدا در مقام ابراهیم رفت به سجده و دیگه بلند نشد.
هیچ وقت یادم نمیره این حرفش را که همیشه می گفت: « خدایا من نمیرم و خانه ات را ببینم. »
خدا رحمتش کنه. کاش می دونستید که چه مرد نازنینی بود. مثل ایشون کم دیدم.
خدا رحمت کنه پدرش را خیلی عزیز و دوست داشتنی بود. مهربون و خندان. ساده و بی آلایش. این چند روزه که همه به یاد پدرهاشون بودند خیلی یادش بودم و یاد دوست عزیزم طاهره سادات که الان چطوری غم بی پدری را تحمّل می کنه.
طبقه بندی: پدر، سفر، مشهد، قطار، نماز نافله
به نام آنکه عشق را آفرید
پدر، مادر
ای آفتاب مهربانی ها،
ای صبوران لحظه های غریب غربت،
ای سرچشمه ی زلال خوبی ها،
نامتان زیباترین واژه ی کتاب عشق است.
پدر، مادر
ای آنانکه اگر زیستنی است همه دلیلی از مهر و لطف و صفای بیکران شماست. دل من بضاعتی ندارد جز این کلمات که با تمام وجود به شما تقدیم میدارم.
از آن زمان که چشم گشودم و زندگیم را در این زمین آغاز کردم، سرآغاز زندگیم بودید.
مقامتان را ارج می نهم و با تمام وجود می گویم:
دوستتان دارم
پ.ن:
هر کاری کردم نتونستم از خیر این روز فرخنده بگذرم و از اونجایی که مادرم همیشه در تمام سختی ها و مشکلات زندگی در کنار پدرم، و یار او بوده نتونستم نام پدرم را بدون مادرم بیاورم.
سلام
راستش مدتیه پارسی بلاگ مثل سابق نیست. منظورم از نظر خدمات دهی است. این فقط حرف من نیست. حرف خیلی هاست.
دو هفته ای که کامنت های ما را بدون امضاء ارسال می کرد، که الحمدلله چند روزیه مشکل برطرف شده.
ورود به صفحه مدیریت دل بخواهی شده. یک ساعت میام با همون نام کاربری و رمز عبور همیشگیم که در حافظه دستگاه ذخیره شده وارد صفحه مدیرتم بشوم بعد از کلی آژاکسی رفتن و معطل شدن به حدی که دستم زیر چانه ام می رود. اون وقت پیغام میده که مشخصات شما اشتباه وارد شده. در حالی که نام کاربری و رمز عبور من همونیه که بوده. رفرش می کنم و یک بار دیگه با دقت هر چه تمام تر مشخصاتم را وارد می کنم و منتظر ورود می مانم ولی باز همان پیغام تکراری را میدهد. دوباره رفرش می کنم ... خلاصه بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن موفق می شوم با همان مشخصات وارد صفحه مدیریتم شوم.
جای شکرش باقیه که صفحه مدیریت من باز میشه. بعضی دوستان که گله مند هستند که اصلا مدیریتشان باز نمی شود.
