پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87 تیر 20 توسط فاطمه ایمانی | نظر

امشب لیلة الرغائب است. شب آرزوها.

مستحبه امشب بین نماز مغرب و عشاء دوازده رکعت نماز ( یعنی شش نماز دو رکعتی ) بخونیم.

کیفیت نماز اون طوری که در مفاتیح الجنان اومده به شرح زیر میباشد:

در هر رکعت یک مرتبه حمد و سه مرتبه « إنّا أنزلناه ... » و دوازده مرتبه « قل هو الله أحد ... » را میخوانی.

وقتی نماز را تمام کردی. هفتاد مرتبه میگویی: « الّلهمّ صلّ علی محمّد النّبیّ الأمّی و علی آله ».

سپس به سجده میروی و هفتاد مرتبه می گویی: « سُبّوحٌ قُدّوسٌ رَبُ المَلائکةِ وَ الرّوحِ. »

سپس سر از سجده برمیداری و هفتاد مرتبه میگویی: « ربّ اغفر و ارحَم و تَجاوز عَمّا تَعلَم إنّک أنتَ العلیّ الأعظم. »

سپس باز به سجده میروی و هفتاد مرتبه میگویی: « « سُبّوحٌ قُدّوسٌ رَبُ المَلائکةِ وَ الرّوحِ. »

پس حاجت خود را طلب میکنی.

انشاء الله امشب به آرزوی دلتون برسید. ما را نیز از دعای خیرتان محروم نکنید.




نوشته شده در تاریخ شنبه 87 تیر 15 توسط فاطمه ایمانی | نظر

روبه روم نشست و با چشمای معصومش بهم خیره شد. سرش را بالا گرفته بود و حتی پلک هم نمی زد. محو حرکات من شده بود. حتما می خواد بدونه من دارم چیکار می کنم.

بیشتر که دقت کردم دیدم نگاهش به دهانم است. یعنی اون می فهمه من چی دارم زیر لب زمزمه می کنم؟!

مگه اون همه اسباب بازی اون طرف اتاق نیست؟! چرا اومده روبروی من نشسته و خیره شده به من؟!

حتما مجذوب سفیدی چادرم شده. شایدم فکر می کنه من دارم با اون حرف میزنم.

لبخندی بهش زدم. اونم از فرصت استفاده کرد و مُهر را برداشت و کرد توی دهانش.

السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

بازم نفهمیدم چی خوندم!! عجب حضور قلبی داشتم!! نمی دونم چرا همه چی سر نماز میاد تو ذهنم.

فکر کنم مطهّره کوچولوی ما هم فهمیده که خوردن مُهر سجاده خیلی شیرین تر از تماشای نماز خوندن خاله جونشه.




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87 تیر 12 توسط فاطمه ایمانی | نظر

چرا این سنگ در خانه خدا کعبه قرار گرفته؟

در کتاب « فاطمة الزهرا سلام الله علیها از ولادت تا شهادت » نوشته آیة الله سید محمد کاظم قزونی؛ ترجمه علی کرمی خواندم که:

هنگامی که عمر بن خطّاب پس از حج به حجر الأسود نزدیک شد و آن را لمس نمود گفت: « هان! به خدا سوگند می دانم که تو سنگ هستی نه سودی توانی رسانید و نه زیانی. اگر پیامبر (ص) تو را لمس نکرده بود، من نیز چنین نمی کردم. »

امیر المؤمنین علی علیه السلام به او فرمود: « هان! ای أبا حفص ! این سخن را مگو. چرا که پیامبر این سنگ را تنها به خاطر حقیقتی که می دانست لمس می نمود. اگر تو قرآن را نیک می خواندی و تفسیر و تأویل آن را خوب می دانستی، در میافتی که این سنگ هم سود رسان است و هم زیان زننده و دارای دو چشم و دو لب و زبانی گویا و روان می باشد که برای هر کسی بر پیمانش با او وفا کند، گواهی خواهد داد. »

سپس امیر مؤمنان این آیه را تلاوت کرد: « و إذ أخذ ربّک من بنی آدم من ظهورهم ذرّیتهم ... » ( اعراف _ 172 ) و فرمود: زمانی که فرزندان آدم با آزادی و شوق به پروردگاری خدای خویش زبان به اقرار گشودند، خداوند در مورد زیارت « کعبه » نیز از آنان پیمان گرفت. سپس کاغذی رقیق تر از آب آفرید و به قلم فرمان داد که: هان! آمدن بندگانم به زیارت کعبه را بنویس!

و قلم نوشت. آنگاه به سنگ فرمان داده شد که دهانت را بگشا و سنگ چنین کرد و به دستور آفریدگار هستی نامه را بلعید و دستور یافت که آن را حفظ نما، و بر آن بندگان شایسته کرداری که به زیارت کعبه خواهند آمد گواه باش و شهادت ده.

و « حجر الأسود » در کمال فرمان برداری فرود آمد و در اینجا استقرار یافت.





طبقه بندی: حجر الأسود،  خانه خدا
نوشته شده در تاریخ شنبه 87 خرداد 18 توسط فاطمه ایمانی | نظر

 امروز شبکه یک گفتگویی با خانم دکتر حاج عبد الباقی داشت که خیلی نظرم را به خودش جلب کرد. ایشان در صحبت هاشون کتابی را معرفی کردند و خلاصه ای از آنچه در این کتاب آمده را بیان کردند.

تصمیم گرفتم آنچه ایشان درباره این کتاب بیان کردند را اینجا بنویسم تا دوستان هم استفاده کنند.

من که با شنیدن این جریانات مشتاق شدم حتما این کتاب را تهیه کنم و مطالعه کنم.

نام کتاب : شهر گمشده ( فاطمه چه گفت؟ مدینه چه کرد؟ )

نویسنده: محمد حسن زورق

انتشارات: سروش

سه حُسن خاص این کتاب: بیان ادیبانه و جذاب ـ علمی بودن و مستدل بودن ـ ارائه جداول و مدارک معتبر.

یک سوم انتهایی این کتاب به بحث پیرامون حضرت زهرا سلام الله علیها پرداخته است.

بر اساس آنچه در این کتاب آمده پیغمبر اسلام با فداکاری زیاد شهری را بنا کرد به نام مدینة النبی.

اما آیا این مدینة النبی همین بود و هیچ سری در پشت سر نداشت یا اینکه در لابلای این شهر یک شهر دیگری هم پنهان شده بود به نام مدینة العرب.

پیامبر حکومت اسلامی را تشکیل داد. برده داری را لغو کرد. به عدالت به عنوان یک شاخصه ی بسیار مهم اهمیت داد. چیزهایی که در میان اعراب خیلی مهم بود مثل نژاد و نسب را بی ارزش تلقی کرد. و آیه ( إنّ أکرمکم عند الله أتقیکم ) را پیاده کرد.

اما در لابلای زوایای مخفی این شهر ( مدینة النبی ) یک شهر غیر رسمی ( مدینة العرب ) وجود دارد که این شهر دو خصوصیت دارد. عده ای در این شهر مسلمان شدند و در چهره ظاهری اسلام را پذیرفتند ولی در باطن قضیه معیار ها و ارزشهای عربی و جاهلی خودشان را حفظ کردند و گاهی پشت سنگر اسلام ایستادند و به اوضاع نگاه می کردند که ببینند کجا می توانند کدام یک از معیار ها و ارزشهای عربی جاهلی خودشان را بروز بدهند.

در این کتاب اشاره میکند به اینکه:  در توحید که همه به یگانگی خداوند قائل شدند و در نبوت نیز همه به پیغمبری پیامبر اسلام قائل شدند. ولی وقتی به عدالت رسیدند، مدینة العرب عدالت را تأویل کرد.

مثلا در مدینة النبی که پیامبر تشکیل داده به مسلمانی که تازه امروز مسلمان شده با مسلمانی که ده سال پیش که مسلمان شده به میزان یکسان سهمیه از بیت المال پرداخت میشد.

اما در معیار های مدینة العرب کسی که ده سال پیش مسلمان شده از کسی که تازه امروز مسلمان شده ارزش بالاتری دارد و در حقیقت عدالت درجه بندی میشود و به همین ترتیب یک طبقه از اشراف به وجود می آید.

یا اینکه مثلا در بحث جبر و اختیار؛ در مدینة النبی انسان بهشت و جهنم خودش را به اذن خدا با سعی و تلاش خودش میسازد. اما این اشرافیت مسلمان شده ( که غالبا اشراف قریش هستند ) معتقد بودند که وقتی مسلمان شدی به خاطر خواست خدا و شانسی که به انسان رو کرده و نوعی جبر که بر انسان حاکم شده باعث بهشتی شدن انسان شده.

در مدینة النبی در معیار های سیاسی که پیغمبر وضع کرده سلطنت نفی میشود. فرمانده، پادشاه نیست بلکه مسؤول است. هر کس که رهبر است مسؤولیتش سنگین تر است. اما در دیدگاه مدینة العرب در کنار اینکه مسؤول است نوعی فرمانروایی آمرانه و نوعی تسلّط بر افکار و اعمال مردم دارد و مردم هم جرأت مخالفت ندارند.

در سیستم مدینة النّبی سن، معیار ارزشمندی نیست. نژاد و نسب ملاک برتری انسان ها نیست. موارد متعددی از پیامبر اسلام را می بینیم که در انتخاب هایش و عزل و نسب هایش مسأله سن و نژاد مطرح نیست.

اما در گروه مدینة العرب که مسلمان هستند ولی با تمام قوا به میدان نیامدند می بینیم که « نژاد » ملاک برتری است. به گونه ای که بعدها اعتراض می کنند به اینکه باید به عرب ها بیت المال بیشتری داده شود و  زمانی که حضرت پیامبر رحلت می کنند همه معیارهای اینها یکی پس از دیگری خودش را نشان می دهد و در تقسیم بیت المال عرب بر عجم ارجحیت پیدا می کند.

در مدینة النبی همه حق اظهار نظر دارند. پیامبر برای انجام کارهای مهم با مسلمانان مشورت می کند ولی در مدینة العرب هیچ کس حق اظهار نظر ندارد، همانطوری که در زمان خلفا می شنویم که می گویند اگر بشنوم نظری مخالف رای من دادی کاری می کنم که حقوقت از بیت المال قطع بشه و کسی اجازه رابطه با تو را نداشته باشد. گاهی میشنویم که به بعضی از خلفا گفته می شود: « در امان هستم که صحبت کنم؟ » این « در امان هستم » مال سیستم سلطنتی است.

اگر تصور کنیم که چنین شهر گمشده ای در زمان پیامبر در مدینة النبی پنهان بود. بعد از رحلت پیامبر آن چیزی که گم شد مدینة النبی بود. یعنی به تدریج معیارها رنگ باختند و شخصیت هایی که پیغمبر آنها را بزرگ کرده بود و نزد پیغمبر عزیز بودند یکی پس از دیگری سرکوب شدند و ارزشهایشان تخریب شد یا اینکه ارزشهایشان با سکوت پنهان شد.

حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها اولین نشانه های بروز چنین مدینة العربی را می بیند. مدینة العربی که تمام آنچه را که پیغمبر با خون دل بنا کرده با تبر جاهلیت نابود می کند. اما نه به ظاهر بلکه از درون، ریشه اسلام را نابود می کند. مثل اینکه  سم می ریزند به پای درختی که پیغمبر آن را با جان خود آبیاری کرده.

حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها می بیند که اتفاقاتی یکی پس از دیگری می افتد که انقلاب پیغمبرش دارد بدون اینکه کسی متوجه باشد به طور نامحسوس به دست نامحرمان و نا اهلان می افتد. این مصیبت چقدر برای حضرت بزرگ است؟!

بنابراین نمیتوان گفت ناراحتی و غم و غصه حضرت زهرا سلام الله علیها بعد از وفات پدر فقط به خاطر غصه از دست دادن پدر بوده.

حضرت برای آینده ی اسلام غصه می خوردند. نگران از بین رفتن زحمات رسول الله بودند.




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 87 خرداد 14 توسط فاطمه ایمانی | نظر

پزشک حضرت امام خمینی روحی فداه ( دکتر عارفی ):

وقتی جوان بودیم، می‌گفتند که دین افیون ملت‌هاست یعنی خاموش کننده حرکت‌هاست و نمی‌گذارد ممالک حرکت کنند و اوج بگیرند و انقلاب کنند. امام خمینی ( ره ) کاملا این تفکر را شکست و بعد از اینکه انقلاب شد، همه می‌گفتند که امام ثابت کرد که این غلط است و دین محرک ملت‌هاست نه افیون ملت‌ها. دین، انقلابی مثل انقلاب اسلامی ایجاد می‌کند....

من در جایی این را نگفتم؛ آمریکا که بودم کراوات می‌زدم و وقتی هم محضر امام (ره) بودم، کراوات داشتم... ایشان یک بار به من نگفت کراوات نزن. ‌ بعدا با اجازه ایشان مکه رفتم و دیگر کراوات نزدم. امام (ره) وقتی می‌خواستم مکه بروم جمله خوبی گفتند. هر کسی به مکه می‌رود همه سفارش می‌کنند فلان جا برای من دعا کن، امام به من جمله ای گفت که بسیار مهم بود.
وقتی رفتم و گفتم می‌خواهم به مکه بروم، امام گفتند: « رفتی آن جا در مسجد النبی و مسجد الحرام، پیروزی انقلاب را از خدا بخواه. »؛ اگر کسی دیگر بود می‌گفت برای سلامتی من دعا کن، امّا امام جمله‌ای از من خواست که برای من خیلی ارزش داشت. این حرکت‌ها درس است. اگر کسی خیلی متدین هم باشد می‌گوید عاقبت به خیری من را بخواه ولی ایشان چنین حرفی نزدند....

من در اتاق بیمارستان دوربین مدار بسته گذاشتم. در آن ایام تمام مراحل را فیلم و عکس گرفتم. همه فیلم‌ها را داریم. امام اجازه نمی‌داد کسی در زمان نمازشان فیلم و عکس بگیرد ولی یک دوربین مخفی گذاشتم که در همه حالات فیلم می‌گرفت و الان از تلویزیون پخش می‌شود....

روز سیزده خرداد 1368 در ساعت 3:58 بعداز ظهر مطابق نوار قلبی، قلب از حرکت باز ایستاد ولی با آمادگی کامل تیم پزشکی با الکترو شوک‌های مکرر و با قرار دادن پیس‌میکر خارجی روی قفسه صدری (باطری) و با گذاشتن لوله داخل مجرای تنفس و متصل کردن به دستگاه تنفس مصنوعی موقتا ضربان قلب و تنفس ولو مصنوعی شروع به کار کرد؛ ولی امام عزیز ما بیهوش بود. در ساعت 23:10 دقیقه قلب امام عزیزمان با زدن آخرین ضربه برای همیشه باز ایستاد و عاشقان و شیفتگان خود را در غم سوگ خود فرو برد.

پس از رحلت جانگداز آن مرشد همگی از خرد و کلان، پزشک و پرستار و اعضای دفتر و مسؤول و غیرمسؤول بر سر و روی خود می‌زدند و با آه و فغانی وصف ناپذیر ناله‌هایی دلسوز سر می‌دادند ولی این یادگاران بزرگوار حضرت امام رضوان ‌الله تعالی علیه (حاج احمدآقا و خانم زهرا مصطفوی و همچنین خانم طباطبایی) هر کدام نقش تسلی دادن و آرام کردن دیگران را بر عهده داشتند و با درایتی غیرقابل انتظار در آن شرایط حساس همه را آرام و افرادی را مأمور جمع‌آوری وسایل حضرت امام (ره) و خواندن قرآن و مراسم تغسیل و تکفین و تدفین و غیره نمودند که به نظر حقیر همگی درس بود و از پدری آنچنان، فرزندانی اینچنین شایسته است.

مطالب مرتبط:

امام خمینی در وبلاگستان ــ من امام را دوست دارم ــ خمینی در نگاه اندیشه ها ــ نامه ای از امام خمینی با بوی عرفانی عجیب ــ

جرأتی که او به ما داد ــ امام دین باوران

توصیه:

اول نوای وبلاگ من را قطع کنید بعد روی لینک ها کلیک کنید و گرنه صدا در صدا قاطی می شود.




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 87 اردیبهشت 8 توسط فاطمه ایمانی | نظر

سلام

مدت هاست که برایت ننوشته ام. از یادت غافل شده ام. نه تنها تو که از یاد تمام دوستان شهیدت غافل شده ام. دوستان شهیدی که روزی دوستان من نیز بودند ولی دنیای پر فریب و نیرنگی که شیفته ی آن شدم شما را از من جدا کرد و من حتی از خودم نیز غافل شدم و دریای موّاج ... مرا به اعماق خود فرو برد.

روزگار غریبی است ...

حتی همرزمانت تو و دوستان شهیدت را فراموش کرده اند. حتی برای بچه مذهبی های ...

مگر همین شش سال پیش نبود که بعد از گذشت شانزده سال از شهادتت پیکر پاکت را صحیح و سالم از بعثی ها تحویل گرفتند و در گلزار شهدای قم به خاک سپردند.

آن موقع ها خیلی ها از تو می گفتند. از جنازه ی سالمی که تلاش عراقی ها که از رسوایی شان می ترسیدند، برای نابودی جنازه ات بی فایده بود. جنازه ای که پس ازشانزده سال، سالم و معطّر به وطن بازگشت.

این روزها اگر از شما صحبت کنیم ما را متهم به مرده پرستی می کنند. خیلی ها شما را حتی شهید هم نمی دانند. آنها ادعا می کنند که جنگ ایران و عراق فقط برادر کشی بود چون هر دو گروه مسلمان بودند. با این حساب احتمالا شهدای کربلا را نیز قبول ندارند، زیرا در کربلا نیز قاتلان امام حسین علیه السلام مسلمان بودند.


ادامه مطلب...


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87 اردیبهشت 2 توسط فاطمه ایمانی | نظر
  با وجودی که چهارده سال از من بزرگتر بود ولی خیلی با هم صمیمی بودیم. خانم همسایه مون را میگم ( خانم صادقی ). قضیه مربوط به ده سال پیشه. یه روز اومد دم در خونه مون و کاسه ای که براش آش برده بودیم را برگردوند و حلالیت طلبید. گفت: ماشین خریدیم و فردا عازم سفر به شهرمون هستیم. خداحافظی کرد و رفت.

چند روز بعد یکی از دوستان تماس گرفت و خبر داد که خانم صادقی به خاطر تصادفی که در جاده براشون اتفاق افتاده فوت شدند و همسر و بچه هاش زخمی.

ما هم عازم سمنان، شهر خانم صادقی شدیم. مراسم سومش بود و همه ناراحت. شوهرش خیلی بی تابی میکرد و ناراحت بود. حق داشت. چون همه از علاقه شدید این زوج به هم خبر داشتند. دو پسرش هنوز در بیمارستان بودند و از مرگ مادرشون خبر نداشتند. صحنه های سخت و دردناکی بود.

ولی مونده بودم بعضی چطور اینقدر بیرحم و سنگدل بودند که همون جا در مجلس ختم خانم همسایه داشتند حرف از همسر احتمالی آینده ی آقای صادقی می زدند و زیر لب پچ پچ می کردند که احتمالا میره زن بیوه ی پسرعموش را می گیره، چون هم زن مؤمنیه هم خوشکله.

اینهایی که مشغول بحث پیرامون این موضوع بودند همان دوستان به ظاهر صمیمی خانم صادقی بودند. دوستانی که جونشون بود و جون خانم صادقی و وقتی زنده بود دائم دورش می چرخیدند.

احساس بدی بهم دست داده بود. آخه هنوز سه روز بیشتر از رفتن خانم صادقی از جمع صمیمی شون نگذشته بود که داشتند برای شوهرش تصمیم می گرفتند.

آقای صادقی دیگه به خونه اش در سنندج برنگشت و همون جا در سمنان ماند. میگفت طاقت زندگی در اون خونه بدون همسرش را نداره و نمی تونه جای خالی خانمش را ببینه.

هنوز چند روز از سال اول فوت خانم صادقی نگذشته بود که شنیدیم آقای صادقی ازدواج مجدّد کرده. خبر همه جا پخش شد و نقل محافل خصوصنن زنانه شده بود قضیه ازدواج آقای صادقی.

هر کسی چیزی می گفت. یکی می گفت با همون زن بیوه ی پسر عموش ازدواج کرده و یه عده می گفتند پیش از فوت خانم صادقی در فکر اون زن بوده و می خواسته صیغه اش کنه. بعضی می گفتند با یه خانم جوون سمنانی ازدواج کرده و ...

بعضی هم از بی چشم و رویی آقای صادقی در این سرعت عملش حرف می زدند و می گفتند معلومه فقط به خاطر حرف مردم مجبورشده یک سال صبر کنه. آخه اینه اون عشقی که همه حسرتش را می خوردند؟! این آقا همونیه که بعد از فوت همسرش دیگه نمی تونست جای خالیش را ببینه؟! این همونه که اونقدر بی تابی می کرد؟! عجب معرفتی؟!

بعد از مدتی حرف و حدیث ها تمام شد و هر کسی رفت پی زندگی خودش و ما هم از آقای صادقی بی خبر بودیم تا همین سال قبل.

یکی از دوستان برای کاری گذارش می افته به سمنان و تصمیم می گیره جهت کسب اطلاعات دقیق هم که شده یک سر به آقای صادقی بزنه.

ایشان برای ما نقل کردند که وقتی وارد خانه شدم، آقای صادقی با روی باز از من استقبال کرد و بعد هم خانم جدیدش اومد سلام علیک کرد. وقتی زن آقای صادقی را دیدم جای خودم میخکوب شدم....

اون زن چهره ی سیاه و کریه المنظری داشت که از دیدنش حالم بد شد. دست چپش فلج بود و پای چپش هم می لنگید.

با تعارف نشستم و اونها به گرمی از من پذیرایی کردند. همسرش فوق العاده خوش اخلاق و مهربان بود و از طرز حرف زدن بچه ها با آن زن متوجه شدم که بچه ها هم از بودن او در خانه خیلی راضی هستند.

هر انسان عاقلی با دیدن اون صحنه متوجه می شد که آقای صادقی از روی هوا و هوس و عشق بازی نرفته این زن را بگیره بلکه به خاطر رضای خدا و خوشبخت کردن زنی که اگر تا آخر عمر هم در خانه پدرش می نشست هیچ مردی حاضر نمی شد با او ازدواج کند این کار را انجام داده.

البته آقای صادقی بعد از گلایه از حرف و حدیث هایی که پشت سرش زده شده بود گفت: خانواده همسر اولم که تمام زندگیم بود بعد از چهلم او دائما به من اصرار می کردند که ازدواج کنم تا هم خودم تنها نباشم و هم فرزندانم جای خالی مادر را بیشتر از این احساس نکنند و یک سر پرستی در خانه داشته باشند، ولی من قبول نمی کردم. همه ی آنها همسر پسر عموی مرحومم را معرفی می کردند ولی موقعیت های خوبی برای ازدواج آن زن فراهم بود و از طرفی دیگر، فرزندانم مایل به این کار نبودند ولی وقتی با این زن آشنا شدم و دیدم فرزندانم نیز شیفته ی اخلاق حسنه ی او شده اند، کم کم به او علاقه مند شدم و با اجازه خانواده ی همسر مرحومم با او ازدواج کردم تا با این کار هم او به سر و سامانی برسد هم ما.




طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز