پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87 فروردین 28 توسط فاطمه ایمانی | نظر

چند سال پیش به واسطه ی یک خواب با مکانی آشنا شدم که تا قبل از آن فکر می کردم یک قبرستان قدیمی و متروکه است ولی بعد از اینکه قدم به آنجا گذاشتم متوجه شدم که میان آن قبرهای قدیمی چند سنگ قبر نو و تازه هم وجود دارد.

وقتی دقّت کردم دیدم روی این سنگ قبرها نام های آشنایی نوشته شده ( برادران شبلی ). بعد از تحقییق فهمیدم که اینجا مزار برادران شهیدی است که در دوران دفاع مقدّس به شهادت رسیده اند و نام بلوار شبلی در شهرستان سنندج که زیاد شنیده بودم به نام این شهیدان بزرگوار است.

برایم عجیب بود که مزار چند شهید اینقدر گمنام باشد و من بعد از چندین سال اقامت در این شهر تازه متوجه حضور آنها دراین مکان شده باشم آن هم به واسطه یک خواب.

شهدای شهرستان سنندج در بهشت محمدی این شهر آرمیده اند که به علت دوری از شهر برایم مقدور نیست زود به زود به دیدنشان بروم. ولی چند شهید گمنام در مرکز شهر دفن شده اند که به تازگی برای آنها مقبره و زیارتگاهی در حال احداث است. ولی این چهار شهید ...

از همان موقع سعی کردم زود به زود به دیدنشان بروم. ولی یک روز دیدم سنگ قبر آنها بدون نام شده، همینطوری که در عکس می بینید. آن سنگ قبری که دارای نام و نشان است متعلّق به مادر بزرگوار این شهیدان است ولی سنگ قبرهای بدون نام متعلّق به فرزندان شهیدش است. احتمال دادم بنیاد شهید تصمیم به تعویض سنگ قبرشان دارد ولی سنگ قبر آنها نو و تازه بود و نیازی به تعویض نداشت.

هفته ها و ماه ها گذشت و این سنگ قبرها همچنان بدون نام مانده اند. یعنی اگر کسی آشنا به این مکان نباشد اصلا متوجه حضور این شهیدان در این قبرستان نمی شود. الان حدود یک سال و نیم از آن روز می گذرد و این سنگ ها هنوز بدون نام هستند.

درد آورتر از آن این است که این مکان تبدیل شده به پاتوق معتاد ها و هروئینی ها که بیایند در کنار مزار پاک این شهیدان ...

چه جایی بهتر ازاین مکان خلوت و گمنام پیدا کنند! چقدر زود حماسه ی بزرگ این بزرگواران را به فراموشی سپرده اند!

همیشه با زیارت قبور شهدای عزیزمان نیروی تازه ای به دست می آورم. اصلا هر وقت مشکلی برایم پیش آمده با توسل به شهدا روحیه ای مضاعف پیدا کرده ام.

امّا بعضی ها انگار هنوز در خوابند و این مکان مقدّس را برای خودسازی جسمی شان !!! انتخاب کرده اند.

این درد را به کجا باید گفت؟! چرا این همه سکوت؟!

وقتی می بینم که شهرستان های دیگر چقدر زیبا به شهدایشان احترام می گذارند و آنها را نور چشمان خود می دانند و این شهرستان با شهدای خود این گونه رفتار می کند...

چه می توان گفت؟!

باور کنید شهدای استان کردستان مظلوم ترین شهدای ایران هستند.




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87 فروردین 26 توسط فاطمه ایمانی | نظر

سلام

چند تا عکس از یک مکان در این پست قرار دادم. اگه با دقّت به عکس ها نگاه کنید کاملا واضحه که اینجا کجاست؟ به نظر شما اینجا کجاست؟

انشاء الله در پست بعدی توضیحات کامل را درباره این تصاویر خواهم داد ولی می خوام ببینم شما به عنوان یک بیننده اولین چیزی که از این تصاویر به ذهنتون میاد چی می تونه باشه؟

سی چهل تا دیگه هم مثل این پخش بود 

به جلوی فلش ها دقت کنید

اینجا همونجاست                          یکیش بدون اسمه. به نظرت چرا؟

اینم یه نمای کلی از همونجا




نوشته شده در تاریخ جمعه 87 فروردین 23 توسط فاطمه ایمانی | نظر

در ادامه قصه وبلاگ نویس شدن من رسیدم به اینجا که بالأخره این وبلاگ راه افتاد و من شدم نویسنده ی آن. از اونجایی که هنوز نمی دونستم وبلاگ به چه کاری میاد مونده بودم چی توش بنویسم.

اوایل فقط مطلب از کتاب هایی که مطالعه کرده بودم کپی می کردم. البته حتما در انتهای مطلب منبع آن را ذکر می کردم.

پیام های دوستان و تذکراتی که می دادند واقعا به من کمک می کرد. مثلا با تذکر یکی از دوستان فهمیدم که قالبی که برای وبلاگم انتخاب کردم حجم زیادی داره و قالب کم حجم تری انتخاب کردم. یا تذکرات درباره اسم وبلاگم که ( اعتقادات و باورهای دینی ) بود ولی به خاطر اینکه من می خواستم درباره هر موضوعی که دوست دارم در آن بنویسم آن را به ( پیاده تا عرش ) تغییر دادم.

تا به حال چندین نفر درباره اسم وبلاگم سؤال کرده اند و من هم هر بار جوابی داده ام اما بعضی ها قانع نشده اند. اگه واقعیتش را می خواهید بدونید بی رودربایسی میگم. ما تو خونه مون یه کتاب شعر داشتیم که درباره شهدای هشت سال دفاع مقدّس بود به نام ( پیاده تا عرش ). من این اسم را خیلی دوست دارم چون من را یاد شهدا می اندازه. یک علتی که این نام را برای وبلاگم انتخاب کردم این موضوع بود و علت دیگرش هم این بود که از خدا خواستم این وبلاگ واسطه ای بشه برای رسیدنم به عرش او و هر بار که خواستم این وبلاگ را به روز کنم با نام خدا شروع به تایپ کردم و هر بار هم که خواستم روی کلید ارسال کلیک کنم اول گفتم ( بسم الله الرحمن الرحیم ) بعد کلیک کردم. یادم نمیاد برای هیچ کدوم از نوشته هام این کار را انجام نداده باشم.

اولین مطلبی که خودم نوشتم و کپی از روی کتابی نبود، جواب نامه میترا بود.

پارسال اردیبهشت ماه وبلاگ مادر نگران یه مسابقه تو پارسی بلاگ گذاشت و گفت پنج تا از بهترین جواب ها به نامه میترا ( که درباره مسأله حجاب بود ) را به عنوان نفرات برتر مسابقه معرفی می کنه. من هم به نوبه خودم برای اولین بار در موج جواب به نامه میترا شرکت کردم و جزو اون پنج نفر برنده شدم.

برنده شدن من در این مسابقه منجر به آشنایی من با مادر نگران و دیدار من با ایشان در شهر مقدّس قم شد و بعدش هم آشنایی با دفتر توسعه وبلاگ دینی و دعوت از من برای شرکت در اردوی طهورا ویژه بانوان وبلاگ نویس.

تا قبل از شرکت در اردو خیلی به وبلاگم اهمیت نمی دادم ولی در اردو فهمیدم که چه موقعیت خوبی برای بیان عقاید و افکارم دارم. تو اردو چیزای زیادی درباره وبلاگ نویسی یاد گرفتم و دوستان زیادی هم پیدا کردم.

بعد از اردو تا چند روز هر کاری می کردم نمی تونستم بنویسم. ولی بالأخره به روز کردم با مطلبی تحت عنوان: چرا و برای چه کسی می نویسیم؟

و از اون به بعد بود که خیلی راحت و ساده نوشتم.

حرف زیاد داشتم ولی اگه می خواستم همه را بنویسم مطلب زیادی طولانی می شد. انشاء الله اگه بعدها فرصتی شد شاید بازم در این باره بنویسم.

از میان مطالبی که در این یک سال نوشتم ، از نوشتن چند مورد بیشتر از بقیه لذت بردم، که لینک آنها را جهت یاد آوری به دوستان قدیمی و معرفی به دوستان جدید تقدیم می کنم:

نامه زهرا به پدر شهیدش // فقط و فقط حسین علیه السلام // زندگی مشترک امروزی // خاطرات کودکی من // بیایید باور کنیم که ما هم می توانیم // تصاویر حرم حضرت معصومه (س) // حرفه ای ها نخونند // رد پای من و تو در اینترنت // چرا و برای چه کسی می نویسیم؟




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 87 فروردین 20 توسط فاطمه ایمانی | نظر

بسم الله الرّحمن الرحیم

السلام علیک یا رسول الله! یا رسول الرّحمة!

تو خود شاهد هستی که دشمنان اسلام از هیچ جنایتی برای نابودی اسلام دریغ نمی کنند.

مسلمانان جهان مظلومانه زیر تیغ خشونت این از خدا بی خبران تکه تکه می شوند و همین مدعیان دفاع از حقوق بشر سکوت اختیار می کنند.

آنها که قرآن راعامل خشونت زا معرفی می کنند و آیاتش را آیات خشونت می دانند یک بار نگفته اند چرا هزاران زن و کودک بیگناه به جرم مسلمانیشان به خاک و خون کشیده می شوند.


ادامه مطلب...


نوشته شده در تاریخ شنبه 87 فروردین 17 توسط فاطمه ایمانی | نظر
  سلام

پارسال یه همچین روزی این وبلاگ را افتتاح کردم. امروز میخوام براتون داستان وبلاگ نویس شدنم را تعریف کنم.

قبل از هر چیز به خاطر طولانی شدن مطلبم عذرخواهی می کنم. نقطه ضعفی است که هنوز موفق نشدم رفعش کنم.

تا سال 85 اصلا نمی دونستم وبلاگ چی هست. یه روز مدیر آموزشگاهی که توی اون تدریس می کردم آدرس سایتشون را بهم داد که سر بزنم و نظر بدهم. تازه یکی دو ماه می شد که کامپیوتر خریده بودم و شاید ماهی یک بار هم به نت سر نمی زدم. فکرش را بکنید سه ماه طول کشید تا یک کارت پنج ساعته را مصرف کنم.

وقتی آدرس را باز کردم. دیدم این سایت با بقیه سایت ها فرق می کنه. کنارش یک لیست از لینک های مختلف هست. روی گزینه صفحه اصلی سایت کلیک کردم تا چیزی دستگیرم بشه. صفحه اصلی سایت پرشین بلاگ باز شد. برام جالب بود. ولی هنوز مثل بی سواد ها یه جوری نگاه صفحه می کردم. روی چند تا از لینک هاش کلیک کردم ببینم چیه. ولی از شانسم وبلاگ هایی را باز می کردم که مطالبش چندان جالب و مورد پسندم نبود. از نت اومدم بیرون و بی خیال قضیه شدم.

یک ماه بعد وقتی دوباره رفته بودم نت تا یه سری مقاله در بیارم تو سرچ هایی که کرده بودم باز از روی لینک ها رسیدم به همون صفحه پرشین بلاگ. این دفعه گزینه ثبت نام توجهم را جلب کرد. گفتم بذار عضو این سایت بشم ببینم چیه. روی اون کلیک کردم و مراحل ثبت نام را طی کردم. همینجوری الکی یه اسمی دادم. صفحه مدیریت که باز شد دیدم قسمت های مختلفی داره که می تونم اونجا مطلب بنویسم. نمی دونستم چی باید بنویسم. یه سلام و احوالپرسی کردم. همین. بعد صفحه اصلی وبلاگم راباز کردم دیدم بعلهههههه. هر چی نوشتم تو صفحه وبلاگ نمایش داده میشه.


ادامه مطلب...


نوشته شده در تاریخ جمعه 87 فروردین 16 توسط فاطمه ایمانی | نظر

السلام علیک یا عیسی بن مریم

نمی دانم از کجا شروع کنم؟! چگونه سخن بگویم؟! چگونه این درد را بنگارم؟!

چه بگویم از پیروان دروغینت که فقط صلیب را به همراه خود دارند و حتی به انجیل تحریف شده ات هم بها نمی دهند؟!

مگر نه اینکه به پیروانت بشارت آمدن پیامبری را دادی که بعد از تو هدایت گر آنهاست؟!

مگر نه اینکه بحیراء با دیدن محمد صلی الله علیه و آله و سلّم او را پیامبر خاتم معرفی کرد و حرف های تو را به اطلاع حاضران رساند؟!

پس این قوم را چه شده؟! کسانی که خود را مدعی پیروی از تو می دانند، همان شخص را مورد تمسخر قرار می دهند و قرآن، کتاب آسمانی مسلمانان را به شیوه ی خود تفسیر می کنند؟!


ادامه مطلب...


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87 فروردین 14 توسط فاطمه ایمانی | نظر

 

قرار بود از قم که برگشتم به مشهد برویم ولی سفر مشهد لغو شد و در منزل دور هم با خواهرانم و بچه هاشون جمعمون جمع بود. عید دیدنی نرفتیم چون هیچ کدوم از دوست و آشناهامون نبودند و همه در سفر بودند.

بالأخره تصمیم گرفتیم دو سه روزی به گردش برویم و همگی راهی شهرستان سقّز شدیم. شهری که از چهار سالگی تا چهارده سالگی ام را اونجا سپری کرده بودم. شهر خاطرات کودکی من. امسال عید یکی از زیباترین و ماندگارترین عیدهای زندگیم بود. بعد از چهارده سال دوباره به دوران کودکیم برگشتم. از همون ابتدای شهر سقز که وارد شدیم رفتم تو عالم کودکیم و خاطرات تلخ و شیرینی که از شهر سقّز داشتم.

ابتدای خیابونمون یه سالن بزرگ بود که بیشتر برنامه های شهر اونجا برگزار می شد ولی حالا به جای تالار بزرگ ، یه پیتزا فروشی ساخته بوند. اما خونه مون همون شکلی بودند و فقط رنگ در خونه تغییر کرده بود.

به یاد بچگی ام توی کوچه مون دویدم و خودم را به در پشتی خونه رسوندم تا از بالای دیوار شاخه های زیبای درخت زردآلوی توی حیاط را ببینم ولی ...

اثری از درخت بزرگ توی حیاطمون نبود. یادمه اون درخت هر سال فقط سه چهار تا زردآلو می داد. یه بار پدرم تبر را برداشت و رفت سراغ درخت و خواست قطعش کنه ولی مادرم مانعش شد. پدرم اصرار داشت که درخت زردآلو را قطع کنه چون اون درخت جز شته و شیره های چسبناک که زمین حیاطمون را کثیف می کرد خاصیت دیگه ای نداشت.

برادرم که سه چهار سال بیشتر نداشت رفت جلوی پدرم و نذاشت اون درخت قطع بشه. جالبه که درخت زردآلو از همان سال تا زمانی که از آن شهر رفتیم اونقدر زردآلو داد که به در و همسایه هم می بخشیدیم.

وقتی توی کوچه های کودکیم قدم میزدم صدای شیطنت ها و بازیگوشی های خودم و خواهرانم و بچه های همسایه را می شنیدم. صفا و صمیمیتی که اون موقع بینمون بود را هیچ وقت فراموش نمی کنم. دورویی ریا اصلا معنا نداشت. چشم و هم چشمی و حسادت دیده نمی شد. ظاهر و باطن آدم ها یکی بود. کسی از دیگری توقع بیجا نداشت. غریب بودیم اما تنها نبودیم. شهرمون نا امن بود اما هیچ وقت احساس تنهایی نمی کردیم.


ادامه مطلب...


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز