پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 86 آبان 7 توسط فاطمه ایمانی | نظر

زن در فرودگاه منتظر بود تا نوبت پروازش برسه. از بوفه یه بسته بیسکویت خرید. روی صندلی نشست و کتابی رو که مدت ها بود می خواست بخونه اما فرصت نمی کرد، از کیفش در آورد و مشغول خوندن اون شد.

در حین خوندن کتاب دونه دونه بیسکویت برمی داشت و می خورد. بیسکوت روی صندلی کناریش بود و اونطرف تر هم مردی نشسته بود.

زن متوجه شد هر بیسکویتی که بر میداره، مرد هم یک بیسکویت برمی داره و می خوره.

زن با خودش گفت: عجب آدم بی ادبی هستش این آقا. اصلا یه اجازه از من نگرفته و داره از بیسکویت من می خوره!

زن همینطور که مشغول خواندن کتاب بود، بیشتر حواسش به مرد بود که همچنان بی تعارف و با خونسری از بیسکویت ها بر می داشت و می خورد.

اعصاب زن حسابی خط خطی شده بود. با خودش گفت حیف که آدم مؤدبی هستم وگرنه حرمت ها رو کنار می گذاشتم و یه مشت می زدم تو دهان این آقا تا دیگه بی اجازه دست به مال کسی نزنه.

بیسکوت ها دونه به دونه خورده می شد و زن همچنان حرص می خورد، ولی مرد با خیال راحت بیسکویت می خورد.

بالأخره فقط یک بیسکویت در بسته ماند. مرد بیسکویت آخر را هم برداشت و به دو نیم تقسیم کرد و نیمی را به زن داد. زن با عصبانیت نیمه ی بیسکویت را از مرد گرفت درحالیکه از وقاحت و پررویی مرد به شگفت آمده بود.

در همین هنگام شماره ی پرواز هواپیمایی زن اعلام شد و زن با سرعت به راه افتاد. آنقدر از دست مرد عصبانی بود که حتی برنگشت پشت سرش را نگاه کند.

داخل هواپیما، به یاد کتابش افتاد. با سرعت در کیفش را باز کرد که مطمئن بشه کتابش را روی صندلی جا نگذاشته باشه. ناگهان آه از نهاد زن برآمد. خدای من! چه اشتباهی کردم! بسته ی بیسکویت زن داخل کیفش بود.

در تمام اون مدت این زن بود که داشت بدون اجازه از بیسکویت مرد می خورد و اون بیسکویت متعلّق به مرد بود.

پ . ن :

گاهی اوقات یه سوء تفاهم، باعث ایجاد کدورت و ناراحتی میشه بدون اینکه طرفین قصد ناراحت کردن همدیگه رو داشته باشند.




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 86 آبان 3 توسط فاطمه ایمانی | نظر

سلام

این هم آخرین پست از خاطرات دانشگاهم. می دونم طولانیه ولی مجبور شدم به خاطر صحبت های یکی از دوستان توضیحاتی رو به خاطراتم اضافه کنم. می تونید این صفحه را به علاقمندی ها تون اضافه کنید و سر فرصت کامل بخونیدش.

دکتر فتحی یکی دیگه از اساتیدمون بود. بچه های ترم بالایی می گفتند هیچ کس نمی تونه از این استاد نمره ی بیشتر از 15 بگیره. خلاصه کلی ما رو ترسوندن. اولین درسی که باهاش داشتم صرف بود. با وجودی که به نظر خودم خیلی خوب جواب داده بودم شدم 16 .  رفتم پیش استاد و با گلایه گفتم استاد من امتحانم را خیلی خوب دادم. شما چطوری ورقه تصحیح می کنید که نمره ی من شده 16. استاد خندید و گفت: « معلومه دانشجوی زرنگی هستی که تونستی از درس من 16 بگیری. تو بالاترین نمره رو تو کلاس آوردی. برو خدا رو شکر کن. »

ترم بعد که یه درس دیگه با استاد داشتم دونستم چی کار کنم. استاد طوری سؤال طرح می کرد که انگار همه ی جزوه را باید می نوشتی تا جواب کامل را بدی و همه ی نمره رو بگیری. من هم کم نذاشتم و برای جواب هر سؤال تا تونستم توضیح دادم. اونایی که خواننده ی دائمی وبلاگ من هستند دیدند که دست به توضیحم چی جوریه. خلاصه حدود پنج صفحه ی سفید را برای چهار تا سؤال با خط ریز نوشتم. استاد وقتی اومد بالای سرم گفت خانم.... قبولت داریم بابا! فکر من بیچاره را هم بکن که باید این برگه ها رو تصحیح کنم!

وقتی نمرات رو اعلام کردند، من اون درس را بیست شده بودم. بچه ها داشتند شاخ در می آوردند. باورشون نمی شد که یه دانشجو موفق شده باشه از درس استاد فتحی نمره ی بیست بگیره. تدریس استاد فتحی عالی بود، حتی اگه نمره ی کمی هم می گرفتیم ارزش داشت که با ایشون کلاس داشته باشیم.


ادامه مطلب...


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 86 آبان 2 توسط فاطمه ایمانی | نظر
سلام

وقتی برنامه ی کلاس های دانشگاه رو گرفتم خیلی تعجب کردم، نیم ساعت فاصله بین هر کلاس!! با خودم گفتم چه خبره!!! نیم ساعت زنگ تفریح دادن چی کار کنیم. ما تو مدرسه فقط یک ربع زنگ تفریح داشتیم.


ادامه مطلب...


نوشته شده در تاریخ جمعه 86 مهر 27 توسط فاطمه ایمانی | نظر

سلام

تو پست قبلی خاطرات دانشجویی (1) رسیدم به اینجا که با دختری به نام محبوبه آشنا شدم. محبوبه هم دانشجوی زرنگ و درس خونی بود، هم یکی از بچه های فعال دانشگاه تو فعالیت های فرهنگی بود. محبوبه بهم می گفت : تو نباید هم اتاقی هات رو تنها بذاری. اونا حتی اگه رفتار غیر قابل تحملی هم داشته باشند تو باید با رفتار شایسته و محبت آمیزت کاری کنی که اونا تغییر رویه بدهند و دست از کارهای زشتشون بردارند.

می دونستم حق با محبوبه هستش، ولی تحمل اون بچه ها واقعا برام سخت بود. وقتی با بقیه بچه های خوابگاه آشنا شدم، فهمیدم که من یه کمی بد شانسی آوردم، وگرنه بیشتر بچه های خوابگاه مؤمن و با اخلاق بودند. اون ترم خیلی تلاش کردم رابطه ی صمیمی با اون چهار تا هم اتاقیم برقرار کنم. خیلی جاها از حقم گذشتم و رفتارهای زشتشون را نادیده گرفتم. اونها هم نسبت به اول ترم خیلی بهتر شدند.

ترم دوم یکی از هم اتاقی های محبوبه فارغ التحصیل شد و من به جای اون رفتم اتاقشون. اتاق اونا زمین تا آسمون با اتاق قبلی من فرق داشت. اینجا کتاب ها مرتب تو قفسه چیده شده بود. ظرف و ظروف شسته و تمیز سر جاشون تو کمد بود. لباس های هیچ کدومشون رو تختاشون ولو نبود. لوازم آرایشی جلوی آینه ی اتاق دیده نمی شد. بعد از ظهر که خسته از کلاس بر می گشتی و می خوابیدی، دیگه هیچ کس با صدای بلند تو اتاق صحبت نمی کرد که تو خوابت بپره و اذیت بشی. ساعت یازده شب به بعد خاموشی اتاق بود مگه اینکه مورد خاصی پیش می اومد که همه بیدار بودیم. تو ساعت خاموشی اتاق هر کس می خواست بیدار بمونه برای درس خوندن یا کار دیگه به هیچ وجه مزاحم اون یکی نمی شد. آروم می اومد تو اتاق و کارش رو انجام می داد. البته گاه گداری تو موارد انگشت شمار اگه سر و صدایی هم ایجاد می شد حتما از هم اتاقی که باعث بیدار شدنش شده بود معذرت می خواست.


ادامه مطلب...


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 86 مهر 23 توسط فاطمه ایمانی | نظر

یادش به خیر دانشجو بودن هم برا خودش عالمی داشت. خوابگاهی بودن هم که دیگه زندگیمون را دانشجویی تر کرده بود.

ترم اول واقعا بهم سخت گذشت. دوری از خانواده یک طرف و نا آشنا بودن با فضای دانشگاه و خوابگاه هم از طرف دیگه. خصوصا با اون هم اتاقی های ترم بالایی که قسمتم شده بود!!!

تو خوابگاه ترم یکی بودن یه فحش به حساب می اومد. هر وقت یکی با دیگری دعواش می شد اولین ناسزایی که نثارش می کرد ترم یکی بود. اگه چیزی تو خوابگاه گم می شد اولین کسانی که محکوم می شدند به دزدی، ترم یکی های بیچاره بودند. تو اتاق، حرف اول را ترم بالایی ها می زدند.


ادامه مطلب...


نوشته شده در تاریخ شنبه 86 مهر 21 توسط فاطمه ایمانی | نظر

روز عیدی همه شاد بودند. به هم عید مبارکی می گفتند. اما اون...

بد جوری دلش گرفته بود. غم بزرگی همه ی وجودش را فرا گرفته بود. از خودش بدش می اومد. ماه رمضان تموم شده بود و ...

روز آخر ماه رمضان یکی از دوستاش براش یه اس ام اس طنز گونه فرستاد که : با تمام شدن ماه رمضان درهای رحمت خدا بسته میشه، مواظب باش یه موقع لای در نمونی.

اولش که پیام کوتاه رو خوند کلی خندید به کار دوستش که چه با حاله این آجی ما. ولی بعد از چند دقیقه...


ادامه مطلب...


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 86 مهر 18 توسط فاطمه ایمانی | نظر

سلام

درسی که از ماه رمضان گرفتی چیه؟ سی روز روزه داری چه فایده ای برات داشت؟ تو بگو من می نویسم.


ادامه مطلب...


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز