سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 آبان 14 توسط فاطمه ایمانی | نظر

شب اول محرّم مهمان امام حسین علیه السلام بودیم در یکی از محروم ترین نقاط جنوب استان کرمان. خانواده ای که از مردم گرمسیری این منطقه بودند و کپر نشین. متاسفانه چون این دو خانوار حدود ده کیلومتری دورتر از روستای اصلی ساکن هستند از نعمت برق محروم هستند.

از ماشین که پیاده شدیم صاحبخانه با روی گشاده به استقبالمان آمد. دو سال پیش نیز به این مکان آمده بودم. فکر نمیکردم بعد از گذشت دو سال هنوز هم این خانواده از نعمت برق محروم باشند. صاحبخانه گفت درخواست دادیم میگن به خرج خودتون باید برق رسانی کنید به این منطقه. ما هم که پولی نداریم درخواست وام دادیم ولی جوابی نگرفتیم.

به کمک نور موبایل به سمت مجلس روضه خوانی رفتیم. آقایون در یک توپ حصیری بودند و خانم ها در یک کپر که کمی آن طرف تر بود. به همسرم گفتم بدون بلندگو که صدات به جایگاه خانمها نمیرسه! گفت چاره چیه! ته دلم غم سنگینی نشست. ولی چیزی نگفتم و داخل کپر شدم.

حدود بیست نفر خانم دور تا دور نشسته بودند. سلام علیک کردم و گوشه ای پیدا کردم نشستم. داخل کپر برعکس بیرون خیلی گرم بود و همون اول از شدت گرما خیس عرق شدم. چون این کپر آشپزخانه ی آن خانواده نیز بود. شعله ی گاز که کتری روی آن قُل قُل می کرد روشن بود و همین باعث شده بود داخل کپر کوچک که بیست خانم هم نشسته بودند خیلی گرم بشود.

چند دقیقه ای نگذشته بود که چراغ نفتی که با نورش، اتاق کمی روشن شده بود خاموش شد. چراغ قوه ی موبایلم را روشن کردم. معلوم شد که نفت چراغ تمام شده بوده. دقایقی بعد چراغ گازی آوردند که نورش خیلی بیشتر از آن فانوس نفتی بود ولی اتاق را فوق العاده گرم کرده بود. زینب از همان ابتدا که وارد شدیم از بغل من جدا شد. دور تا دور مجلس می چرخید و در آن فضای تنگ و تاریک به صورت خانم ها زُل میزد. در انتها به در خروجی رسید. هر چه تلاش می کردم مانع خروجش از اتاق بشوم توجه نمیکرد و نق میزد تا بیرون برود. دری که بشود قفل کنیم نبود. فقط پارچه ای جلوی در نصب بود که البته آن را نیز به خاطر گرمای داخل کپر بالا زده بودند.

زینب را بغل کردم و از کپر خارج شدم. هوای بیرون به حدّی خنک بود که حسابی سرحال آمدم. بهانه ای هم شد که صدای روضه خوانی همسرم را بشنوم. با نور موبایلم به دنبال کفشهایم گشتم ولی پیدا نکردم. گویا مفقود شده بود. یک جفت دمپایی که نمیدانم متعلق به چه کسی بود را به پا کردم و خودم را به نزدیک مجلس آقایان رساندم. صدای همسرم به بیرون مجلس می رسید و اینجا زیر سقف آسمانِ پر ستاره، روضه ی حسین علیه السلام را شنیدن صفایی دوچندان داشت.

ناگهان عذاب وجدان به سراغم آمد که خودت از اینکه کفشهایت مفقود شده ناراحت شدی، ولی الان که دمپایی کسی دیگر را به پا کردی چرا ناراحت نیستی؟! فورا به سمت اتاق خانم ها برگشتم و دمپایی ها را در اوردم و سر جایش گذاشتم. با پای برهنه روی زمین راه می رفتم و به آسمان نگاه می کردم. آسمان پر از ستاره های درخشان بود. انواع و اقسام ستاره ها به شکل های مختلف که به خاطر هوای پاک آن منطقه و بارانی که دیروز آمده بود، بیش از پیش نورافشانی می کردند. مدتها بود که آسمان را به این شفافی و زیبایی ندیده بودم.

عده ای از خانم ها نیز بیرون آمده بودند و هر کدام گوشه ای روی زمین نشسته بودند و همراه روضه ی أبا عبد الله الحسین علیه السلام شیون و ناله می کردند و اشک می ریختند. اینجا بود که پی به حرف همسرم بردم که می گفت ثواب شرکت در این مجالس گمنام و محروم خیلی بیشتره.

همسرم معتقد است که مجالس معروف و شلوغ شهر همیشه مداح و روضه خوان دارد، ما باید به مجالسی برویم که طالب کمتری دارد و کمتر مداحی حاضر است فی سبیل الله به چنین مکان هایی برود. همسرم برای مداحی هایش پولی دریافت نمی کند و می گوید من این حنجره را وقف اهل بیت علیهم السلام کرده ام.

هر چند به نظر من اگر کسی برای تشکر هم که شده مبلغی داد بهتر است قبول کند تا حداقل یک سیستم صوتی بخرد که در چنین مواقعی با مشکل برنخوریم که صدا به قسمت خانم ها نرسد.

روضه خوانی که تمام شد، خانم ها به کپر مخصوص خود که همان آشپزخانه بود برگشتند. سفره ای در تاریکی پهن شد. زینب بیشتر از هر زمان دیگه ای با اشتها غذا می خورد و من از این موضوع خیلی تعجب کرده بودم چون قبل از اینکه به مجلس بیاییم به زینب غذا داده بودم و فکر نمی کردم به این زودی گرسنه شده باشد. تا به حال ندیده بودم اینقدر با اشتها این حجم غذا را بخورد.

دز انتها زمان خداحافظی فرا رسید. ما از مجلس و سفره ی نذری صاحبخانه که متعلق به امام حسین علیه السلام بود تشکر کردیم و صاحبخانه نیز از همسرم به خاطر اینکه به خانه ی آنها آمده بود و روضه خوانده بود تشکر کرد.

همین که از کپر خارج شدم صاحبخانه کفشهایم را جلوی پاهایم جفت کرد و من حسابی شرمنده شدم. گویا صاحبخانه همان ابتدای ورودم برای اینکه کفشهایم زیر دست و پا له نشود، آنها را برداشته و در مکانی بهتر که دید نداشته گذاشته بود و من متوجه نشده بودم. انگار قسمت بود که من دیشب چند قدمی را بدون واسطه با پای برهنه روی زمین پاک آن منطقه و سقف آسمان قدم بزنم.

نمونه ای از کپر و توپ حصیری:





طبقه بندی: محرّم،  کپر،  روضه خوانی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 92 مرداد 27 توسط فاطمه ایمانی | نظر

 

 

هفته ی گذشته موفق شدم به نمایشگاه عکاسی که خانم سادات موسوی از عکسهای برگزیده ی مسابقه عکاسی پارسی بلاگ در شهر مقدس قم، دایر کرده بودند سر بزنم.

عکس ها مربوط به 21 و 22 مرداد ماه هستش. شما کدوم عکس را بیشتر از بقیه پسندیدید؟ منظورم عکسهای چاپ شده نمایشگاه نیست. منظورم عکسهاییه که خودم از نمایشگاه گرفتم.

زینب خانم در نمایشگاه عکاسی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 





طبقه بندی: نمایشگاه عکاسی،  پارسی بلاگ
نوشته شده در تاریخ شنبه 92 فروردین 3 توسط فاطمه ایمانی | نظر

یکی از فامیلای همسرم، همراه خانواده اش پنج روز بود مهمون خونه مون بودند. سعی کردم از پذیرایی چیزی کم نذارم براشون چون از مادرم یاد گرفتم که مهمون نواز باشم.

همون روز اول دختر هشت ساله شون با تعجب ازم پرسید چرا تو خونه ی خودتون چادر سرت میکنی؟ گفتم چون بابات به من نامحرمه. گفت یعنی آقای شما هم به مامان من نامحرمه؟ گفتم بله. گفت پس چرا مامان من چادر سرش نمیکنه؟ گفتم برو از خودش بپرس.

بعد از اون پرسش و پاسخ خانم مهمان چادر مجلسیشو جلوی آقای ما سرش میکرد و دیگه دامن تنگش خودنمایی نمیکرد.

روز بعد دوباره دختر مهمان ازم پرسید تو همیشه توی خونه ی خودتون جوراب میپوشی؟! گفتم نه! گفت پس چرا از روزی که ما اومدیم همش جوراب پات بوده؟ گفتم چون باید پاهامو از نامحرم بپوشونم و بابای تو به من نامحرمه.

دختر بچه کمی فکر کرد و چیزی نگفت و رفت.

دختر بچه ی کنجکاوی بود، در طول این چند روز سؤالات مختلفی از من می پرسید. حتی از ریزترین مسائل هم میخواست سر در بیاره.

روز چهارم صحبت از سؤال های دختر بچه شد که مادرش بهم گفت، اگه از همون اول که وارد خانواده ی شوهرت شدی راحت بودی خیلی زود عادی میشدی و اذیت هم نمیشدی!

گفتم متوجه منظورت نمیشم.

گفت منظورم اینه که اگه از اول غریبی نمیکردی و با پیراهن و دامن و روسری میومدی تو جمع های خانوادگی و فامیلی بهتر بود دیگه انقد اذیت نمیشدی که الان دیگه نتونی راحت چادرت رو کنار بذاری!

خیلی تعجب کردم. گفتم چادر سر کردن من هیچ ارتباطی به غریب بودن من در بین خانواده ی همسرم نداره! این اعتقاد منه که چادر حجاب کامل تره و دوست دارم با حجاب کامل جلوی نامحرم ظاهر بشم. من در جمع خانواده ی خودم هم اگه نامحرمی باشه چادرم را از سرم برنمیدارم، هر کسی که میخواد باشه شوهرخواهرم یا پسرخاله یا پسرعموم..... بلوز و دامن ممکنه پوشیده باشه ولی به هر حال گاهی خودنمایی میکنه و برجستگی های بدن را به نمایش میذاره.

گفت باشه حالا چادر رو قبول دارم ولی وقتی شلوار پوشیدی، دیگه جوراب پوشیدن هیچ لزومی نداره. فامیل و طایفه ی ما وقتی این جوراب را به پای تو می بینند، خیلی بیشتر تعجب می کنند تا آرایش غلیظ دختران فامیل.

حرفش واقعا برام عجیب بود. توقع داشت من به خاطر عُرف غیراسلامی فامیل جوراب نپوشم و وقتی شلوار پوشیدم بدون جوراب باشم!

گفتم پوشش پا از نامحرم واجبه اگه یه مراجعه به رساله کنی حتما مطلع میشی که باید پاها را هم از نامحرم پوشاند. من کاری به فامیل ندارم که دوست دارند چطوری بپوشم و چطوری نباشم. من اون چیزی رو رعایت میکنم که شرع اسلام گفته، هر چند که عرف پذیرای اون نباشه.

تازه متوجه شدم چرا در این شهر جنوبی کشور هر وقت به خیابون یا جای عمومی میرویم غالب خانم ها بدون جوراب هستند و دمپایی های روباز هم می پوشند. متاسفانه عرف بر شرع غلبه پیدا کرده و انقد بد جا افتاده که تازه نهی از معروف هم میکنند!





طبقه بندی: حجاب،  عرف غیرشرعی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 91 اسفند 21 توسط فاطمه ایمانی | نظر

سه ماه پیش که دخترم به علت تجویز اشتباه دکتر اولش بیماریش شدیدتر شد و در بیمارستان بستری شد، در اورژانس بخش اطفال بیمارستان صحنه ای دیدم که هنوز ذهنم بهش مشغوله.

از ساعت ده شب که دخترم را بردیم بیمارستان بستری کنیم منتظر بودیم تا در بخش اطفال تخت خالی بشه. لذا موقتا در بخش اورژانس اطفال بستری شد. رفت و آمد و سر و صدا زیاد بود. صدای ناله و فریاد کودکان بیمار و مصدوم یک لحظه آرامش برام نذاشته بود. دخترم نیز وقتی سرم به دستش میزدند خیلی اذیت شد و جیغ کشید و ناله کرد. واقعا سخت گذشت. اون شب تا صبح شاهد صحنه های دلخراش بودم. ولی تلخ تر از همه ی این صحنه ها ماجرایی است که براتون تعریف می کنم.

 

 

ساعت شش صبح بود که زن و مردی با عجله کودکی را به اورژانس آوردند و گفتند که پسر 5 ساله شون ناغافل بتادین خورده. جالب بود که ادعا میکردند دیروز بتادین خورده و ما تازه متوجه شدیم.

معلوم بود که بچه درد شدیدی داره چون دائما جیغ می کشید و از درد به خودش می پیچید.

بیش از ده نفر از دکتر ها و پرسنل بیمارستان دور بچه جمع شده بودند و از پدر و مادر بچه سؤالات مختلف می پرسیدند. اتاق انقدر شلوغ شده بود که تنفس سخت شده بود.

گویا دکتر متوجه چیزی شده بود که پدر و مادر مخفی کرده بودند و انکار می کردند. دکتر درباره مصرف مواد مخدّر و امثال اون صحبت میکرد ولی والدین بچه نمی پذیرفتند. بالاخره مادر بچه لب باز کرد و به اعتیاد خودش و پدر بچه اعتراف کرد. معلوم شد که این پسربچه ی 5 ساله بدون اطلاع پدر و مادرش مواد مخدّر خورده و به این حال و روز افتاده! طفل معصوم چه میدونسته چیه!

دکتر پرسید: زمانی که باردار بودی هم معتاد بودی؟ مادر جواب مثبت داد.

واقعا متأسف شدم وقتی این صحنه را دیدم. مادر به شدّت ناراحت بود و از شرمندگی سرش را پایین انداخته بود. پدر که گویا از اتاق رفته بود که مجبور به اعتراف و پاسخگویی نباشه.

بعد از چند دقیقه دور و بر بیمار خلوت شد و ماسک اکسیژن و سرم به کودک وصل شد و به خواب فرو رفت.

مادر بچه اومد به سمت تخت دخترم و بدون اجازه لیوان آب داخل کمد زینب را برداشت تا آب بخوره. وقتی قیافه متحیّر من را دید انگار به خودش اومد، گفت ببخشید من حالم خوب نیست با لیوان شما یه آب قند میخورم. منم دیدم حالش خوب نیست چیزی نگفتم و چند حبه قند بهش دادم. خواستم بگم سلامتی خودت برات مهم نبود! به فکر سلامتی بچه خودتم نبودی!!! دیدم هر چی لازم بوده  دکتر بهش گفته و به اندازه کافی سرزنش شده، حالش خوب نبود دیگه درست نبود منم بهش بتوپم.

خدمتکار بیمارستان مشغول طی کشیدن زمین بود که وارد اتاق شد. به مادر بچه گفت چرا گذاشتی بچه ات بخوابه زود بیدارش کن! همین هفته ی قبل یه بچه روی همین تخت خوابش برد و دیگه بیدار نشد و فوت کرد!

مادر بچه تا این حرف خدمتکار بیمارستان را شنید منقلب شد و اشکش جاری شد. شروع کرد ضربه زدن به بچه اش که بیدارش کنه.

به خدمتکار گفتم این چه طرز صحبت کردنه خانم! به جای اینکه به مادر بچه روحیه بدی با حرفات نگرانش کردی که!

خدمتکار که دید حال مادر بچه بد شده گفت انشاء الله که حال پسرت خوب میشه نگران نباش.

مادر بچه به شدّت ناراحت بود و در حالی که اشک می ریخت به خودش ناسزا می گفت و به بچه ی بیهوشش میگفت تو رو خدا بیدار شو قول میدم دیگه مواد مصرف نکنم! قول میدم ترک کنم! همش تقصیر پدرت بود که منو معتاد کرد! منو ببخش پویا جان!

واقعا صحنه ی غم انگیزی بود. مادر از رفتار خودش پشیمان بود. کاش زودتر از اینها به فکر می افتاد....

چند دقیقه بعد بچه دوباره بیدار شد و شروع به جیغ و داد کرد. ناله های پر از دردش دل هر انسانی را به درد میاورد چه برسه به مادرش که بالای سرش ایستاده بود و اشک می ریخت.

دیگه تاب دیدن اون صحنه های دلخراش رو نداشتم. زینب هم تا خوابش می برد با صدای جیع بچه از خواب می پرید و نوعی شوک بهش وارد میشد. انقد حالم بد شده بود که دیگه نتونستم تحمل کنم در حالی که اشک می ریختم به پرستار بخش گفتم خواهش میکنم من و دخترم را از این اتاق منتقل کنید به بخش، من از دیشب بیدار بودم و صدای ناله بچه ها در گوشم بوده دیگه تحمل دیدن این صحنه رو ندارم! بچه داره زجر میکشه! صدای فریادهاش دائما دخترمو از خواب بیدار میکنه!

پرستار که حال و روز من را دید فوری هماهنگ کرد و زینب را به اتاق دیگه ای منتقل کردند. چند ساعت بعد از سر کنجکاوی رفتم ببینم حال اون بچه چطوره ولی تختش خالی بود گویا منتقلش کرده بودند.

هر بار که به پسربچه ی 5 ساله روی تخت بیمارستان فکر میکنم واقعا متأثر میشم که چرا بعضی والدین اینطور به خودشون و بچه شون خیانت می کنند! مادری که تمام دوران بارداریش با مصرف مواد مخدّر سپری شده و حتی به خاطر سلامتی بچه ی خودش حاضر به ترک این میکروب خانمان سوز نشده چطور میشه اسمش را مادر گذاشت!

تحقیقات نشون داده که اعتیاد والدین، باعث ایجاد اختلال در روند طبعی خانواده و بروز مشکلات جسمی و روانی و اجتماعی در کودکان میشه. کودکی که از نوزادی شاهد اعتیاد پدر و مادرش هست چطور میتونه درست تربیت بشه و در جامعه رفتار عادی داشته باشه!

اینم یکی از عواقبش! هر چقدرم که این مواد را از جلوی چشم بچه پنهان کنند بالاخره بچه کنجکاوه و تلاش میکنه مواد را پیدا کنه و خودش تجربه کنه تا ببینه این چیه که پدر و مادرش انقدر بهش وابسته هستند!





طبقه بندی: کودک،  اعتیاد والدین،  مواد مخدر
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91 آذر 30 توسط فاطمه ایمانی | نظر

چند ماهی بود که چند تا از دندونام خراب شده بود ولی پیش دکتر نرفته بودم. از اونجایی که هزینه های دندانپزشکی به صورت آزاد و خارج از بیمه سر به فلک میذاره و از وُسع عموم مردم خارج است، بنده نیز مثل باقی مردم تصمیم گرفتم از خدمات بیمه تامین اجتماعی که هر ماه سهم خودش را از حقوق همسرم کسر میکنه استفاده کنم. شهر کوچیک ما خدمات تأمین اجتماعی نداره و برای استفاده از امکانات رفاهی بیمه تامین اجتماعی باید چهار پنج ساعت راه بکوبیم بریم مرکز استان کرمان. بیمه تکمیلی هم داریم ولی آخرش نفهمیدیم چه مزایایی داره برامون! هر کجا رفتیم درصد کمی بیمه تعلق گرفت و 95 درصد هزینه رو خودمون پرداختیم.

سیستم نوبت دهی در مرکز تامین اجتماعی که خدماتش برای بیمه شدگانش رایگان هست، تلفنی است و باید روز قبل رأس ساعت 12 ظهر تماس بگیریم و برای روز بعد نوبت بگیریم.

روز اول نوبت از دستم رفت چون تلفن دائما اشغال بود. روز دوم بعد از کلی شماره گیری موفق به اخذ نوبت شدیم و نفر دهم لیست دندانپزشکی شدم و گفتند ساعت 9:45 صبح فردا نوبت بنده است.

با بچه ی چهار ماهه ی خودم در هوای سرد روزهای آخر پاییز، از جنوب استان روانه ی مرکز استان شدیم. ساعت 9:45 دقیقه صبح دوشنبه بود که وارد کلینیک تأمین اجتماعی آیت الله کاشانی کرمان شدیم.

بعد از نیم ساعت پیگیری نوبتی که از قبل رزرو کرده بودیم وارد اتاق دندانپزشک شدم. خانم دکتر بعد از معاینه دندونام برام عکس نوشت گفت برو طبقه ی پایین از دندونات عکس بگیر و برام بیار تا دقیقا بگم چه کارهایی لازم داره.

دخترم را به پدرش سپردم و خودم رفتم دنبال عکس دندان. حدود نیم ساعت طول کشید تا با عکس دندان برگشتم پیش خانم دکتر.

خانم دکتر بعد از بررسی عکس دندان بنده گفت یکی از دندونات باید پُر بشه و یکی عصب کشی. که البته ما در این مرکز فقط دندون پُر میکنیم و برای عصب کشی باید به مطب بیرون بری و آزاد حساب کنی. بیمه تامین اجتماعی به عصب کشی تعلق نمیگیره.

گفتم باشه پس لطف کنید دندونی که نیاز به پُر کردن داره را برام پُر کنید.

خانم دکتر گفت: من فقط تا نوبت هشتم را پُر میکنم. باید زودتر نوبت میگرفتی.

گفتم: خب من از همون اول وقت ساعت دوازده دیروز که نوبت دهی آغاز میشه یکسره شماره مرکز رو گرفتم تا موفق شدم این نوبت رو بگیرم. اگه برم دوباره بخوام نوبت بگیرم، هر کاری کنم معلوم نیست موفق بشم زودتر از شماره 8 نوبت بگیرم. من از شهرستان با بچه ی کوچیک چهار ماهه ام چند ساعت راه اومدم تا اینجا. شما لطف کنید امروز کار من رو هم انجام بدید و دندونم را پُر کنید.

دکتر گفت: نمیشه. من فقط برای هشت نفر اول دندون پُر میکنم. برای نفرات بعدی فقط معاینه و جرم گیری انجام میدم.

اصرارهای من هیچ فایده ای نداشت. حسابی کلافه شده بودم. این همه راه از شهرستان طی کرده بودم که مثلا از خدمات رایگان کلینیک تامین اجتماعی استفاده کنم. حالا اینطور دست خالی باید برمیگشتم. برای اینکه کمی از آلامم کاسته بشه به خانم دکتر گفتم جرم گیری رو که انجام میدید برام؟

دفترچه بیمه ام را به منشی اش داد و گفت بذار تو نوبت برای جرم گیری.

به منشی گفتم ولی من که دیروز نوبت گرفتم. ساعت یه ربع به ده صبح نوبت داشتم. الان ساعت از یازده گذشته. دیگه چرا دوباره تو نوبت میذارید؟

منشی گفت. روال اینجا اینطوره که بعد از معاینه ی خانم دکتر و تشخیص اینکه کار روی دندان بیمار انجام میدن یا نه میذاریم تو نوبت همون روز. شمام دو ساعت دیگه نوبتت میرسه برای جرم گیری.

گفتم من بچه ی کوچیک همراهمه. هوا سرده. بچم مریض بوده تازه یکی دو روزه که از بیمارستان مرخص شده میترسم دوباره مریض بشه. من که نمیدونستم شما اینطوری نوبت به آدم میدید وگرنه این همه راه نمیومدم. حداقل الان معطلم نکنید!

ولی انگار با دیوار حرف میزدم. من نمیدونم این چه مدل نوبت دهی بود که یه ساعت مشخصی رو اعلام میکردند که بیاید و بعد باید دو سه ساعت معطل میشدی تا کارت را انجام بدهند! انگار مردم وقتشون رو از سر راه اوردند که چند ساعت بیخودی هدر بره! برای من سخت تر از همه این بود که دختر کوچیکم تو اون سرما توی سالن اذیت میشد و صورتش یخ کرده بود. بچم مریض بود و هر لحظه میترسیدم از خواب بیدار بشه و گریه زاری راه بیاندازه.

نزدیک اذان ظهر بود. با همسرم نوبتی بچه رو نگه داشتیم و هر بار یکی مون رفت نمازخونه و نمازش رو خوند و دوباره برگشتیم داخل سالن بلکه نوبتمون زودتر بشه و راه بیافتیم ولی ... آخرین نفر نوبت ما شد. ساعت از یک ظهر گذشته بود. یعنی ما دقیقا سه ساعت و اندی معطل یک جرم گیری ساده شده بودیم. چرا؟ چون میخواستیم مثلا از خدمات رایگان کلینیک تامین اجتماعی که هر ماه حق بیمه خودش رو از ما میگیره استفاده کنیم.

اما ناراحتی من بیشتر بخاطر این بود که بعد از اون همه معطلی خانم دکتر در وظیفه اش کوتاهی کرد و ظرف کمتر از یک دقیقه دندونای من رو جرم گیری کرد طوری که وقتی گفت بلند شو کارت تموم شده داشتم از تعجب شاخ در میاوردم! اصلا هیچ کاری انجام نداد. سر و تهش رو هم اورد فکر کرد من تا به حال جرم گیری نکردم نمیدونم جرم گیری چیه! به دقیقه هم نکشید شاید نهایتا 40 ثانیه روی دندونای من کار کرد و اسمش رو گذاشت جرم گیری. هنوز جرم های روی دندونام رو حس میکردم و حرصم در اومده بود!

تا اومدم از جام بلند بشم و بهش اعتراض کنم دیدم کیفش رو برداشت و فوری خداحافظی کرد رفت. دندونای بی نوای خودم رو مقابل آینه دیدم هیچ فرقی نکرده بود و انگار نه انگار که جرم گیری شده. با ناراحتی از اتاق خارج شدم.

همسرم خیلی تعجب کرد گفت تو کی رفتی داخل که به این سرعت اومدی بیرون! سه ساعت معطل شدیم برای کمتر از یک دقیقه!

گفتم خانم دکتر انگار عجله داشت سر و ته کارش رو هم اورد خدا ازش نگذره که این همه وقت من رو با این بچه ی کوچیک بیخودی علّاف کرد! خوب شد که قبول نکرد دندونم رو پُر کنه وگرنه معلوم نبود چه بلایی میخواست سر دندون بیچاره بیاره!

نمیدونم چرا اینها فکر میکنند چون خدمات تامین اجتماعی در مرکزش رایگانه حق دارند هر طور دلشون میخواد با بیمار رفتار کنند! شاید اون خانم دکتر پیش خودش گفت این زن که برای جرم گیری پولی پرداخت نمیکنه پس من اگه کارم رو نصفه نیمه هم انجام بدم اعتراضی نمیکنه.

ولی آیا حواسش به این مسأله نبود که این حق النّاسه و اگه من حلالش نکنم روز قیامت گرفتار میشه! آیا حواسش نبود که من با بچه ی کوچیکم تو اون سرما سه ساعت و اندی معطل شدم تا یه جرم گیری ساده برام انجام بده که اونم به اون وضع ناقص انجام داد!

اصلا کی گفته که خدمات برای ما رایگانه مگه هر ماه بیمه رو پرداخت نمیکنیم! پس این چه وضعیه که مراکز تامین اجتماعی داره! تو شهر خودمون که خدماتی نداره. تو مرکز استان هم که خدمات داره به این وضعیته!

این چند روز انقدر از دست اون خانم دکتر ناراحت بودم که خدا میدونه! بیشتر بخاطر دختر مریضم که اذیت شد.

دیروز با همسرم به مطب خصوصی یک دندانپزشک رفتیم و 230 هزار تومان ناقابل به ایشون تقدیم کردیم و ایشون خیلی محترمانه و با دقت دندونهای من را عصب کشی و پُر کرد. گویا همه جا باید پول زیاد تقدیم کنیم تا بلکه کارمون را درست انجام بدند.

اینم از خدمات رفاهی بیمه تأمین اجتماعی ...




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 91 آبان 29 توسط فاطمه ایمانی | نظر

آه از این مصیبت ...

این همه کشتار مسلمانان بی گناه برای چیه؟! سکوت جوامع مدعی دفاع از حقوق بشر چرا؟!!!

قلب هر انسانی از دیدن این تصویر غم انگیز به درد میاد :(

 





طبقه بندی: غزه
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91 آبان 2 توسط فاطمه ایمانی | نظر

عرفه نزدیکه....

عرفه را به تمام معنا می خواهم ...

شب های قدر ماه مبارک رمضان رو بخاطر زایمانم از دست دادم و نتونستم اونطور که به دلم میشینه توبه کنم.... خیلی ها گفتند تو با تحمل درد زایمان و وضع حمل گناهانت پاک شد و خدا بخشیدت..... ولی من سبک نشدم! من هنوز گناه کارم :( شب قدر را از دست دادم ، نمیخوام عرفه را هم از دست بدم.... میخوام دلمو خالی کنم.... میخوام سبک بشم.... میخوام از بار گناهام سبک بشم....

خسته ام کرده این گناااااااااااااااااااه .....

خسته شدم از گنااااااااااااه ..... خستههههه :(

چرا ولم نمیکنه گناه؟! چرا راحتم نمیذاره! :( چرا هی توبه میکنم و به ثانیه نکشیده توبه ام را میشکنم؟! :( خسته شدم از این اراده ی ضعیف ... خسته ام خدا خسته ام :(

شرمنده ام خدا :( شرمنده ام بخاطر تمام گناهانم :(

خدایا نذار عرفه رو از دست بدم... خدایا التماست میکنم به من توفیق بده بتونم از عرفه نهایت استفاده رو ببرم ... خدایا من به کمکت نیاز دارم... خدایا کمکم کن... خدایاااااااااااا ....

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَهْتِکُ الْعِصَمَ‏ ؛  

خدایا منو ببخش بخاطر گناهانی که پرده ی عصمتم را میدرد ...

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ النِّقَمَ‏؛

خدایا منو ببخش بخاطر گناهانی که عذاب و گرفتاری رو بر من نازل میکنه ...

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُغَیِّرُ النِّعَمَ‏؛

خدایا منو ببخش بخاطر گناهانی که باعث شده نعمتت رو بر من تغییر بدی و ازم بگیری ...

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَحْبِسُ الدُّعَاءَ؛

خدایا منو ببخش بخاطر گناهانی که باعث شده دعاهام مستجاب نشه ...

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ الْبَلاَءَ؛

خدایا منو ببخش بخاطر گناهانی که باعث شده بلا و مصیبت بر من نازل بشه ...

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِی کُلَّ ذَنْبٍ أَذْبْتُهُ وَ کُلَّ خَطِیئَةٍ أَخْطَأْتُهَا؛

خدایا هر گناهی از من سر زده ببخش ... هر خطایی از من سر زده به بزرگی خودت ببخش ...

خدای من همه به من گفتن تو مهربونی..... گفتن تو کسی رو نا امید از در خونه ات رد نمیکنی ........

اللَّهُمَّ لاَ أَجِدُ لِذُنُوبِی غَافِراً وَ لاَ لِقَبَائِحِی سَاتِراً؛

خدایا فقط تو میتونی گناهان منو ببخشی و خطاهامو بپوشونی ... خدایا به من رحم کن ...

اللَّهُمَّ عَظُمَ بَلاَئِی وَ أَفْرَطَ بِی سُوءُ حَالِی؛

خدایا غمی بزرگ در دل دارم و حالی نا خوش ... فقط تو میتونی کمکم کنی خداااااااا ...

إِلَهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیْرُکَ؛

خدایا جز تو کسی رو ندارم... خدایا فقط تو رو دارم... فقط تو از حال دلم خبر داری ...

مُعْتَذِراً نَادِماً مُنْکَسِراً مُسْتَقِیلاً مُسْتَغْفِراً مُنِیباً؛

خدایا با عذرخواهی و پشیمونی نزد تو اومدم ... شکسته دلم خدا ...پشیمونم خدا ... خدایا منو ببخش ...

یَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی

پروردگارا به ناتوانی من رحم کن ...

خدایا من بنده ی ناتوان و ضعیفی هستم که جز رحمت تو چیز دیگه ای دلم رو آروم نمیکنه ...

خدایا کمکم کن...

هر وقت ازت خواستم کمکم کنی نا امیدم نکردی ... این بار هم منو ببخش ...

یَا رَبِّ ... یَا رَبِّ ... یَا رَبِّ ...  


 





طبقه بندی: عرفه،  توبه،  استغفار
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.